غزل شمارۀ 874
1. تو کز رخ شمع طور و چشم جان، نور نظر باشی
2. چه خواهد شد سرت گردم، شب مارا سحرباشی؟
3. دو عالم از فروغ روی او، یک چشم بینا شد
4. نبینی روی هجران را، اگر صاحب نظر باشی
5. سروش مقدم جانان رسید، از بال پروازت
6. مرا ای هدهد جان زنده کردی، خوش خبر باش
7. برآ از خود، فضای بیخودی را هم تماشا کن
8. چرا چون برق، در قید حیات مختصر باشی؟
9. سر پایی بزن مستانه، سامان دو عالم را
10. چرا از فکر صندل، در خمار دردسر باشی؟
11. پریشانی بود موج خطر، پرشور دریا را
12. کنی گرد آوری گر قطرۀ خود را، گهر باشی
13. حزین، افشاندن دامن، ندارد این قدر کاری
14. برای خردۀ جان، چند لرزان، چون شرر باشی؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده