غزل شمارۀ 901
1. نمی دانم تو بی پروا نگاه، از دل چه می خواهی؟
2. نثارت کرد جان را، دیگر از بسمل چه می خواهی؟
3. چه منّتها ز تیغ اوست، بر گردن، شهیدان را
4. تو ای خون بحل، از دامن قاتل چه می خواهی؟
5. برون از حيلۀ عقل است، کار قبض و بسط دل
6. شکستی ناخن، از این عقدۂ مشکل چه می خواهی؟
7. ز کف سرگشتگی، مشت غبار جسم نگذارد
8. ازین ریگ روان، آسایش منزل چه می خواهی؟
9. شرار آسا برافشان، بی تأمّل خردۀ جان را
10. به این کم فرصتی، از عمر مستعجل چه می خواهی؟
11. به از دل، جلوه گاهی در دو عالم نیست لیلی را
12. تو ای مجنون صحراگرد، از محمل چه می خواهی؟
13. چه فهمد جان نابینا، ز دفترهای لاطايل؟
14. ز اوراق پریشان خود ای جاهل چه می خواهی؟
15. دل آزاده باید، زاد این ره، بر میان بستن
16. اگر مرد حقی، از عالم باطل چه می خواهی؟
17. در دلها بود حاجت روای عالمی، امّا
18. در دل گفته اند، از مهره های گل چه می خواهی؟
19. به جز حسرت که خرمنهاست خاک شور ه زاران را
20. ز تخم افشانی دنیای بی حاصل چه می خواهی؟
21. دل دنیاپرستان، از طمع خالی نمی باشد
22. به عالم، چشم سیر از کاسۀ سائل چه می خواهی؟
23. محیط حرص را، سعیت، نیارد مرد میدان شد
24. ز دست و پا زدن در بحر بی ساحل چه می خواهی؟
25. چو گرگ افتاده ای در پوستین یوسفان تا کی؟
26. ز جان پاک آگاهان، تو ای غافل چه می خواهی؟
27. دهان شیرین بود، آلودگی تا با شکر دارد
28. به جز کام هوس، از لذّت عاجل چه می خواهی؟
29. حزین از شعله رخساری ست ، بی تابی سپندت را
30. بغیر از سوختن، زین آتشین محفل چه می خواهی؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده