مثنوی شمارۀ 53 : حکایت
1. سیه دل امیری، شبی خفت مست
2. سحر بر سرش سقف ایوان نشست
3. به کیفر کمر بست استیزه اش
4. نیامد برون استخوان ریزه اش
5. فقیری در آن شب به صحرا بخفت
6. چو شد روز، آن ماجرا دید و گفت
7. برین بنده فرض است چندین سپاس
8. که ایوان چرخ است محکم اساس
9. ز ویرانی ایمن بود پایه اش
10. فراغت توان خفت در سایه اش
11. نیرزد به این رنج قصر بلند
12. شبی نیم راحت، سحرگه گزند
13. ندارم تمنّای ایوان و کاخ
14. نیم تنگدل، از زمین فراخ
15. که باران و خورشید پرتو فکن
16. نه چون خشت و سنگ است پیکرشکن
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده