غزل شمارۀ 115
1. برفت عقل و دل و دین و ماند جان تنها
2. چو آن غریب که ماند ز کاروان تنها
3. چو خوان درد نهادی خیال را بفرست
4. که منعمان ننشانند میهمان تنها
5. حدیث موی میانان چو در میان آید
6. تو در خیال من آیی از آن میان تنها
7. ز زلف و خال و خطت چون رهم به حيلۀ عقل
8. گرفت از همه سو دزد و پاسبان تنها
9. بسان خامه دو بودی زبان من ای کاش
10. که شرح شوق تو نتوان به یک زبان تنها
11. چو نی چگونه بنالم که شد ز ناوک تو
12. هزار روزنه ام در هر استخوان تنها
13. مرو به خلد برین بی خیال او جامی
14. که لذّتی ندهد گشت بوستان تنها
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده