غزل شمارۀ 1522
1. ای ز خاکِ قدمت چشم مرا بینایی
2. چشم بد دور ز روی تو که بس زیبایی
3. ای خوش آن دیده که اول به رخت می افتد
4. بامدادان که به صد جلوه برون می آیی
5. لطف و انعام تو عامست ندانم که چرا
6. هیچگه بر منِ درویش نمی بخشایی
7. سوز من روشنت آن دم شود ای شمع چِگِل
8. که شبی سوخته باشی به غم تنهایی
9. گر نیرزم به جوابی چو سلامت گویم
10. چشم دارم که به دشنام زبان بگشایی
11. چند سودای بتان، وای ازین خون خوردن
12. تا به کی طعن کسان آه ازین رسوایی
13. عقل گفتا نرسد وصل سلاطین به گدا
14. بیش ازین در طلبش عمر چه می فرسایی
15. عشق فریاد برآورد که ای عقل خموش
16. بس بود لذّتِ درد طلب و جویایی
17. جامی از خیل سگان یار غلامان باشد
18. بندۀ حلقه به گوش است چه می فرمایی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده