غزل شمارۀ 491
1. فردا که دوست کشته خود را ندا کند
2. خیزد زخاک و بار دگر جان فدا کند
3. شد روی دوست قبلۀ ما کو امام شهر
4. تا در نماز خویش به ما اقتدا کند
5. بس پیر سالخورد که چون طفل خردسال
6. در مکتب تو لوح محبت هجا کند
7. حاشا که من لباس سلامت کشم به دوش
8. گر عشقم از پلاس ملامت ردا کند
9. مسکین فقیه می کند انکار حُسن دوست
10. با او بگو که دیدۀ جان را جلا کند
11. تو در میانه هیچ نئی هرچه هست اوست
12. هم خود اَلَسْت گوید و هم خود بلا کند
13. جامی بمیر در غم یاری که بهر او
14. گر صدهزار بار بمیری کرا کند
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده