غزل شمارۀ 614
1. نمی خواهم که با من هیچ یاری همنشین گردد
2. که می ترسم دلش ز اندوه من اندوهگین گردد
3. چو اندوهِ دلِ محزون من تسکین نمی یابد
4. چه حاصل زانکه چون من دیگری را دل حزین گردد
5. سوادِ دیده را مردم تو بودی کی بود یارب
6. که این ویرانه یکبار دگر مردم نشین گردد
7. پس از عمری دم خوش گر برآید از دلم بی تو
8. به لب ناآمده در سینه آهِ آتشین گردد
9. از آن شیرین زبان هر شب جدا تا روز می سوزم
10. چو آن مومی که محروم از وصالِ انگبین گردد
11. به قدّ هر که بُرّد تیغ هجران خلعت دردی
12. سرشکِ لعل من آن را طرازِ آستین گردد
13. از آن گم گشته در زیر زمین جامی کجا یابد
14. نشان گر فی المثل گرد همه روی زمین گردد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده