جامی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارۀ 637

1. یار جُستم که غم از خاطر غمگین ببرد

2. نه که جان کاهد و دل خون کند و دین ببرد

3. دل سپردم به بتی تاشود آرام دلم

4. نه که تسکین و قرار از من مسکین ببرد

5. من در آن غم که دل از وی به چه فن بستانم

6. او در اندیشه که جان را به چه آیین ببرد

7. گر دهد خوی تو صد غصّه ز دل تلخی آن

8. لب لعل تو به یک نکتۀ شیرین ببرد

9. نکنم گریه ز شوقت چه کنم می ترسم

10. که غبار رهت از چشم جهان بین ببرد

11. بگذر سوی چمن تاز لطافت رخِ تو

12. پردۀ گل بدرد رونق نسرین ببرد

13. سخن چینِ سرِ زلف زمستور خوش است

14. آه اگر بویی ازین نکته سخن چین ببرد

15. سیل اشکم ببرد سنگ ولی ممکن نیست

16. که ترا نقشِ ستم از دل سنگین ببرد

17. نقد جان در عوض خاک درت چیزی نیست

18. سود جامیست اگر آن بدهد وین ببرد


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* ظالم به ظلم خویش گرفتار می شود
* از پیچ و تاب نیست رهایی کمند را
شعر کامل
صائب تبریزی
* سیل دریا دیده هرگز برنمی گردد به جوی
* نیست ممکن هر که مجنون شد دگر عاقل شود
شعر کامل
صائب تبریزی
* نیکخواهانم نصیحت می‌کنند
* خشت بر دریا زدن بی‌حاصلست
شعر کامل
سعدی