غزل شمارۀ 674
1. بر دل عاشق چو زخم از نشتر خاری رسد
2. زان گل راحت دمد چون از کف یاری رسد
3. چون به سیلی رانیم خواهم که دارم دیده پیش
4. لیک ترسم کز مژه بر دستت آزاری رسد
5. برکسم نبود هوس جز آنکه چون خواهد دلش
6. از جمال چون تو دلداری به دیداری رسد
7. محنت صاحب دلان باشد غرض چون در جهان
8. نوبت خوبی به همچون تو جفاکاری رسد
9. چون گرفت اکنون بر اقرارم به تو خاطر قرار
10. زان چه غم دارم که کس را بر من انکاری رسد
11. کوی تو بیمار جای شهر را ماند که چون
12. بگذرم بر وی ز هر سو نالۀ زاری رسد
13. جامی است آن با سگانت می کند عرض نیاز
14. گر به گوشت نیمشب آهسته گفتاری رسد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده