غزل شمارۀ 765
1. شد مه عید از شفق چون جام زر باز آشکار
2. یعنی از آبِ شفق گون جامِ زر خالی مدار
3. چرخ با قد نگون سالی کشد دامن به خون
4. تا شبی آرد جبين فرخنده ماهی در کنار
5. تخم عشرت ز آب می روید به خاک میکده
6. ای که داری دسترس تخمی درین مزرع بکار
7. تشنه لب مردیم ساقی جرعه ای بر ما فشان
8. خشک شد کِشت ای سحاب لطف بارانی ببار
9. شیشۀ صاف ار نباشد گو سفال دُرد باش
10. رندِ دُردآشام را با این تكلّف ها چه کار
11. حال ما در بزمِ رندان از می و شاهد خوش است
12. محتسب بهر خدا ما را به حالِ ما گذار
13. سر فرو بردن به دلقِ زهد جامی تا به کی
14. عید شد پای خُمی گیرد و به عشرت سر برآر
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده