غزل شمارۀ 822
1. خنده ای زد لب تو بر منِ گریان که مپرس
2. شاکرم از لب خندان تو چندان که مپرس
3. یاد آن روز که سرّ دهنت پرسیدم
4. لب گرفتی ز سرِ ناز به دندان که مپرس
5. روزی از بیمِ کسان زیر لبم پرسیدی
6. یافتم ذوقی از آن پرسش پنهان که مپرس
7. شه خوبانی و سامانِ جهان آشوبان
8. بی تو زان سان شده ام بی سر و سامان که مپرس
9. بامدادان که به گردن فگنی خلعتِ ناز
10. فتنه ها برزندت سر زگریبان که مپرس
11. چه غم از ضربت چوگان ملامت که بُوَد
12. با خودم حالی از آن گوی زنخدان که مپرس
13. بی تو جامی چو تنی مانده ز جانست جدا
14. از تن خویش که می گویدت ای جان که مپرس
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده