غزل شمارۀ 835
1. من بیدل چو خواهم داد جان، نادیده دیدارش
2. مدد کن ای اجل تا زار میرم زیرِ دیوارش
3. ز دیده در دلش جا کردم و دل در درون پنهان
4. هنوز ایمن نیم، ترسم که بیند چشمِ اغیارش
5. چه قدس است آن تعالى الله که خواهم دیده و دل را
6. کنم خاک ره آن ساعت که بینم لطف رفتارش
7. نه دل دارم به دست اکنون نه دین، مسکین مسلمانی
8. که با این کافرانِ سنگ دل افتد سر و کارش
9. نشد چون گل رُخش امّا بدان بو آب می گردد
10. که باید روزی آن دولت که شوید گردِ رخسارش
11. تو و گلزار خویش ای باغبان، ما و سر کویی
12. که آبِ روی صد گلزار می بخشد خس و خارش
13. چو مرغان خزان دیده زبان بست از سخن جامی
14. کجا آن غنچۀ خندان که باز آرد به گفتارش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده