غزل شمارۀ 967
1. بیا که فصل بهارست و محتسب معزول
2. معاشران به فراغت به کار خود مشغول
3. بیا بیا که صفا در پی صفاست همه
4. حریف ساده، می بی غش و قدح مصقول
5. شراب لعل ز جام بلورکش که به هم
6. دو جوهرند یکی منعقد دگر محلول
7. عَلَم به عالم اطلاق زن زبادۀ لعل
8. مشو چو فلسفیان قید علّت و معلول
9. فقیه و زاهد و عابد نه مرد این کارند
10. ببند بر رخ اینان درِ خروج و دخول
11. چو از فضایل مردانِ راه محرومی
12. چه سود بحث که آن فاضل است و این مفضول
13. به جرم توبه ز مَستان خجل مشو جامی
14. که پیش اهل کرم هست عذرها مقبول
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده