قصیده شمارۀ 49
1. چون ز فیض رشحات نم باران قِدم
2. سر برافراخت نی از خاک نیستان عدم
3. کرد در خود نظری دید قبایی ز قصب
4. تنگ بر قامت او دوخته خيّاط کَرَم
5. لیک دانست که با پای فرورفته به گل
6. هست در زیر قبا صد گره و بند به هم
7. گفت یا رب بگشا این گره و بند و بده
8. دست لطفی که برآرم ز گِل و آب قَدَم
9. ناییش کند قبا از بدن و پای زگِل
10. گره و بند گشادش ز دل و جان دِژم
11. لب نهادش به لب و چون ز خودش یافت تھی
12. در وجود تهی از خود شدۀ او زد دم
13. او دَمِ خویش روان در تن او ساخت عیان
14. هرچه در پرده نهان داشت ز الحان و نغم
15. نی از آن بانگ و نوا گفت نباشد دَمِ من
16. جز دم او و ازین دم نخورم هیچ ندم
17. بلکه من اویم و او من به مثل گرچه کشد
18. مدّعی بر رخ ایمان من از کفر رقم
19. جامی اسرار مکن فاش که در مذهب قوم
20. نه زبان محرم این راز نماید نه قلم
21. همه دانند کز افشای چنین معنی رفت
22. صاحب قول اناالحق به سرِ دارِ ستم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده