غزل شمارۀ 1048
1. گر بری دست به آئینه و در خود نگری
2. ببری دست ز عشاق به صاحب نظری
3. ننگری دود درونها که به بالا ز تو رفت
4. شرم داری مگر از ما که به بالا نگری
5. روز وصلم ز شب هجر بتر سوزی جان
6. همچو آتش که به خرمن چو رسی تیز تری
7. آتش از سر گذرد خرمن دل سوخته را
8. چون به سروقت جگر سوختگان در گذری
9. جان و سر هر دو به پای تو از آن می سپرم
10. که اگر خاک شوم باز به پایت سپری
11. شد ز خون شیشه دلها پرو دور لب تست
12. فرصتت باد که این می به تمامی بخوری
13. زاهد از روی تو مهجور و به خود مغرورست
14. خویشتن بینی او بین به چنین بی بصری
15. محتسب را ز من رند خبردار کنید
16. که من از سوی یکی هستم و تو بی خبری
17. هر کسی جان ببرة تحفه بر دوست کمال
18. سر ببر تو چه کنی جان نتوانی که بری
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده