کمال خجندی_دیوانغزل ها (فهرست)

شمارهٔ 377

1. چشم تو که آرام دل خلق جهان برد

2. سحری است که از سیمبران نقد روان برد

3. زلف تو که روز سهم در نظر آورد

4. هوش از سرو آرام و قرار از دل و جان برد

5. بالای ترا دل بگمان سرو سهی خواند

6. احسنت زهی دل که چنین راست گمان برد

7. بر لعل لبت جان ز سر شرق فشاندن

8. سهل است ولی زیره به کرمان نتوان برد

9. میرفت بدریای غمش کشتی عمرم

10. نا عاقبت کار فراقش به کران برد

11. گفتم که ز مسجد نروم سوی خرابات

12. زنجیر سر زلف توأم موی کشان برد

13. تا زلف چو چوگان و زنار فروبست

14. بند کمرت گوی لطافت ز میان برد

15. فریاد بر آمد ز همه خلق به بکبار

16. هر جا که دل خسته ز زلف تو فغان برد

17. لطف غزلیات کمال است که او را

18. آوازه حسن تو در اطراف جهان برد


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
* جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
شعر کامل
حافظ
* دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
* که باد صبح نسیم گره گشا آورد
شعر کامل
حافظ
* در چمن چون از خمار باده گردم بی قرار
* تاک از دست نوازش می دهد تسکین مرا
شعر کامل
صائب تبریزی