غزل شمارۀ 610
1. نیست از سوز تو جانرا نه گزیر
2. سر ندارد ز سر خنجر تیز تو ستیز
3. و نه گریز آرزو میبرم آن سوز زهی آتش طبع
4. خاطرم می کشد آن تیغ زهی خاطر تیز
5. گفتهای زلف کجم دار بدست و مگوی
6. ماند این هم به همان نکته که کج دار و مریز
7. نیست شرط ادب ای گرد بر آن در منشین
8. زحمت خود برای باد از آن که برخیز
9. خلق گویند گریز از ستم زلف و رخش
10. روز روشن به چنین بند چه امکان گریز
11. هر که خواند از سخنم وصف رخ خوب تو گفت
12. نکند کس به ازین معنی ناز ک انگیز
13. دست زد در رسن زلف تو دزدیده کمال
14. بافتی دزد در دستش هم از آنجا آویز
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده