غزل شمارۀ 695
1. بر آمد جان ز شوق آن دهانم
2. بر آوردی به هیچ ای دوست جانم
3. گریبانم ز دست خود چه دوزی
4. ه از دست تو بازش می درانم
5. ز تو می پرسم و می گویم از شوق
6. سخن می گویم و در می چکانم
7. چو در گفتار می آری لب خویش
8. شکر می چینم و جان می فشانم
9. اگر بویت به من جانی رساند
10. چه می ترسی یکی را صد رسانم
11. مرا پرسی ز عقل و دین چه دانی
12. ترا دانم من این و آن ندانم
13. کمال از جانستانش رنجه شد گفت
14. چه می رنجی حق خود می ستانم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده