غزل شمارهٔ 391
1. دلم خاک تو شد گو باش من خون میخورم باری
2. ز دست این دل خاکی به دست خون درم باری
3. مرا مهره به کف ماند تو را داو روان حاصل
4. تو نو نو کعبتین میزن که من در ششدرم باری
5. گر از من رخ نهان کردی سپاس حق کنون کردم
6. سپاس زندگانی نیست بیتو بر سرم باری
7. مرا گر خال گندمگونت جوجو میکند گو کن
8. من آن جو سنگ خالت را به صد جان میخرم باری
9. مپوش آن رخ ز من کآخر ز من نگزیرد آن رخ را
10. که آن رخ آینه سیماست من خاکسترم باری
11. مرا دردی است ناپرسان مپرس از من که سربسته
12. چه شبها زنده میدارم چه تبها میبرم باری
13. چو آهی برکشم از دل مگو ای دوست دشمن خور
14. چه جای دشمن است ای دوست خود را میخورم باری
15. دلم گر باز میندهی دل دیگر به وامم ده
16. که بر خاک عراق این بار بیدل نگذرم باری
17. جهان گفتی سفالی دان که خاقانی است ریحانش
18. جهان را گرچه ریحانم تو را خاک درم باری
19. به لشکرگاه دارم روی وبر سلطان فشانم جان
20. گر آن دریاست وین خورشید من نیلوفرم باری
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده