غزل شمارهٔ 865
1. تو چون قربان نمیگردی کجا همکیش ما باشی
2. بترک خویش و بیگانه بگو تا خویش ما باشی
3. اگر دردت شود درمان علاج رنج ما گردی
4. وگر زخمت شود مرهم روان ریش ما باشی
5. حیات جاودان یابی اگر در راه ما میری
6. برآری نام سلطانی اگر درویش ما باشی
7. تو چون جانی همان بهتر که از ما سیر برنائی
8. تو چون شمعی چنان خوشتر کزین پس پیش ما باشی
9. اگر خون دل از مژگان بریزی آب خود ریزی
10. وگر زهر از لب خنجر ننوشی نیش ما باشی
11. جهانداران نهندت عید اگر قربان ما گردی
12. کمانداران کنندت زه اگر در کیش ما باشی
13. برو خواجو که بدنامان ز نیک و بد نیندیشند
14. تو بد نامی عجب دارم که نیک اندیش ما باشی
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده