محتشم کاشانی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 174

1. طبیب من ز هجر خود مرارنجور می‌دارد

2. مرا رنجور کرد از هجر و از خود دور می‌دارد

3. چو عذری هست در تقصیر طاعت می پرستان را

4. امام شهر گر دارد مرا معذور می‌دارد

5. به باطن گر ندارد زاهد خلوت نشین عیبی

6. چرا در خرقهٔ خود را این چنین مستور می‌دارد

7. اگر بینی صفائی در رخ زاهد مرو از ره

8. که صادق نیست صبح کاذب اما نور می‌دارد

9. سیه روزم ولی هستم پرستار آفتابی را

10. که عالم را منور در شب دی جور میدارد

11. طلب کن نشئه زان ساقی که بیمی چشم خوبان را

12. به قدر هوش ما گه مست و گه مخمور میدارد

13. پس از یک مردمی گر میکنی صد جور پی‌درپی

14. همان یک مردمی را محتشم منظور می‌دارد


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* چشم گریست خون و دل گفت که یاس من نگر
* زانکه خزان وصل را یاسمنم، دریغ من
شعر کامل
خاقانی
* از دل خونشده ماست نگارین پایش
* چون ازان زلف برون شانه شمشاد آید؟
شعر کامل
صائب تبریزی
* ما چو پیمان با کسی بستیم دیگر نشکنیم
* گر همه زهرست چون خوردیم ساغر نشکنیم
شعر کامل
وحشی بافقی