غزل شمارهٔ 3163
1. عشق در کفر کرد اظهاری
2. بست ایمان ز ترس زناری
3. بانگ زنهار از جهان برخاست
4. هیچ کس را نداد زنهاری
5. هیچ کنجی نبود بیخصمی
6. هیچ گنجی نبود بیماری
7. نی که یوسف خزید در چاهی
8. نه محمد گریخت در غاری
9. پای ذاالنون کشید در زنجیر
10. سر منصور رفت بر داری
11. جز به کنج عدم نیاسایی
12. در عدم درگریز یک باری
13. جهت خرقهای چنین زخمی
14. این چنین درد سر ز دستاری
15. کفن از خلعت و قبا خوشتر
16. گور از این شهر به به بسیاری
17. کی بود کز وجود بازرهم
18. در عدم درپرم چو طیاری
19. کی بود کز قفس برون پرد
20. مرغ جانم به سوی گلزاری
21. بچشد او غریب چاشت خوری
22. بگشاید عجیب منقاری
23. چون دل و چشم معده نور خورد
24. ز آن که اصل غذا بد انواری
25. بل هم احیاء عند ربهم
26. بخورد یرزقون در اسراری
27. آهوی مشک ناف من برهد
28. ناگه از دام چرخ مکاری
29. جان بر جانهای پاک رود
30. در جهانی که نیست بیکاری
31. مشت گندم که اندر این دامست
32. هست آن را مدد ز انباری
33. باغ دنیا که تازه میگردد
34. آخر آبش بود ز جوباری
35. خاکیان را کی هوش میبخشد
36. پادشاه قدیم و جباری
37. گر نکردی نثار دانش و هوش
38. کی بدی در زمانه هشیاری
39. خاک خفته نداشت بیداری
40. شاه کردش ز لطف بیداری
41. خون و سرگین نداشت زیبایی
42. پردهاش داد حسن ستاری
43. جانب خرمن کرم بگریز
44. هین قناعت مکن به ایثاری
45. جامه از اطلسی بساز که هست
46. بر سر عقل از او کله واری
47. این کله را بده سری بستان
48. کان سرت دارد از کله عاری
49. ای دل من به برج شمس گریز
50. زو قناعت مکن به دیداری
51. شمس تبریز کز شعاع ویست
52. شمس همراه چرخ دواری
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده