غزل شمارهٔ 408
1. آن شنیدی که خضر تخته کشتی بشکست
2. تا که کشتی ز کف ظالم جبار برست
3. خضر وقت تو عشق است که صوفی ز شکست
4. صافیست و مثل درد به پستی بنشست
5. لذت فقر چو بادهست که پستی جوید
6. که همه عاشق سجدهست و تواضع سرمست
7. تا بدانی که تکبر همه از بیمزگیست
8. پس سزای متکبر سر بیذوق بس است
9. گریه شمع همه شب نه که از درد سرست
10. چون ز سر رست همه نور شد از گریه برست
11. کف هستی ز سر خم مدمغ برود
12. چون بگیرد قدح باده جان بر کف دست
13. ماهیا هر چه تو را کام دل از بحر بجو
14. طمع خام مکن تا نخلد کام ز شست
15. بحر میغرد و میگوید کای امت آب
16. راست گویید بر این مایده کس را گله هست
17. دم به دم بحر دل و امت او در خوش و نوش
18. در خطابات و مجابات بلیاند و الست
19. نی در آن بزم کس از درد دلی سر بگرفت
20. نی در آن باغ و چمن پای کس از خار بخست
21. هله خامش به خموشیت اسیران برهند
22. ز خموشانه تو ناطق و خاموش بجست
23. لب فروبند چو دیدی که لب بسته یار
24. دست شمشیرزنان را به چه تدبیر ببست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده