مولوی_دیوانغزل ها (فهرست)

غزل شمارهٔ 779

1. همه خفتند و من دلشده را خواب نبرد

2. همه شب دیده من بر فلک استاره شمرد

3. خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید

4. خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد

5. چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی

6. خسته‌ای را که دل و دیده به دست تو سپرد

7. نه به یک بار نشاید در احسان بستن

8. صافی ار می‌ندهی کم ز یکی جرعه درد

9. همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد

10. هیچ کس بی‌تو در آن حجره ره راست نبرد

11. گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین

12. آنک کوبد در وصل تو کجا باشد خرد

13. آستینم ز گهرهای نهانی پر دار

14. آستینی که بسی اشک از این دیده سترد

15. شحنه عشق چو افشرد کسی را شب تار

16. ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد

17. دل آواره اگر از کرمت بازآید

18. قصه شب بود و قرص مه و اشتر و کرد

19. این جمادات ز آغاز نه آبی بودند

20. سرد سیرست جهان آمد و یک یک بفسرد

21. خون ما در تن ما آب حیاتست و خوش است

22. چون برون آید از جای ببینش همه ارد

23. مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار

24. تا وی اطلس بود آن سوی و در این جانب برد


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* از چشم خود بپرس که ما را که می‌کشد
* جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
شعر کامل
حافظ
* از آتش سودایت دارم من و دارد دل
* داغی که نمی بینی دردی که نمی دانی
شعر کامل
رهی معیری
* عدو با جان حافظ آن نکردی
* که تیر چشم آن ابروکمان کرد
شعر کامل
حافظ