غزل شمارهٔ 935
1. مکن مکن که پشیمان شوی و بد باشد
2. که بیعنایت جان باغ چون لحد باشد
3. چه ریشه برکنی از غصه و پشیمانی
4. چو ریش عقل تو در دست کالبد باشد
5. بکن مجاهده با نفس و جنگ ریشاریش
6. که صلح را ز چنین جنگها مدد باشد
7. وگر گریز کنی همچو آهو از کف شیر
8. ز تو گریزد آن ماه بر اسد باشد
9. نه گوش تو سخن یار مهربان شنود
10. نه پیش چشم تو دلدار سروقد باشد
11. نشین به کشتی روح و بگیر دامن نوح
12. به بحر عشق که هر لحظه جزر و مد باشد
13. گذر ز ناز و ملولی که ناز آن تو نیست
14. که آن وظیفه آن یار ماه خد باشد
15. چه ظلم کردم بر حسن او که مه گفتم
16. صد آفتاب و فلک را بر او حسد باشد
17. خموش باش و مگو ریگ را شمار مکن
18. شمار چون کنی آن را که بیعدد باشد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده