شمارهٔ 11
اینچه می گویند که " اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ" گفتیست و حکایتی می گویند، برایشان کشف نشده است و اگر نه سخن چه حاجت بودی، چون قلب گواهی می دهد، گواهی زبان چه حاجت گردد؟
امیر نایب گفت: که آری دل گواهی می دهد، اما دل را حظی هست جدا، و گوش را حظی هست جدا، چشم را حظیست جدا، و زبان راجدا، بهر یکی احتیاج هست تا فایده افزون تر باشد.
فرمود: که اگر دل را استغراق باشد همه محو او گردند، محتاج زبان نباشد. آخر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی و نفس بود، و از آب و گل بود، عشق اورا آن استغراق بود که مجنون را چنان فرو گرفته بود و غرق گردانیده که محتاج دیدن لیلی بچشم نبود و سخن اورا بآواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود جدا نمی دید که:
1. خَیَالُکَ فِي عَینِی وَ َاِسْمُکَ فِي فَمِی
2. وَ ذِکرُکَ فِي قَلْبِيْ اِلیَ اَیْنَ اَکْتُبُ
اکنون چون جسمانی را آن قوّت باشد که عشق او را بدان حال گرداند که خودرا از او جدا نبیند، و حسهای او جمله درو غرق شوند، از چشم و سمع و شمّ و غیره که هیچ عضوی حظی دیگر نطلبد، همه را جمع بیند و حاضر دارد. اگر یک عضوی ازین عضو ها که گفتیم حظی تمام یابد، همه در ذوق آن غرق شوند و حظی دیگر نطلبند. این طلیبدن حس حظی دیگر جدا، دلیل آن می کند که این یک عضو، چنانکه حق حظست تمام نگرفته است، حظی یافته است ناقص، لاجرم در آن غرق نشده است. حس دیگرش حظ می طلبد، علاوه می طلبد، هر حسی حظی جدا.
حواس جمعند از روی معنی، از روی صورت متفرقند، چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه دروی مستغرق شوند، چنانکه مگس بالا می پرد و پرش می جنبد و سرش می جنبد وهمه اجزاش می جنبند، چون در انگبین غرق شد، همه اجزاش یکسان شد، هیچ حرکت نکند.
استغراق آن باشد که او در میان نباشد و اورا جهد نماند و فعل و حرکت نماند، غرق آب باشد. هر فعلی را که از او آید آن فعل او نباشد، فعل آب باشد. اگر هنوز در آب دست و پای می زند، اورا غرق نگویند، یا بانگی می زند که: آه غرق شدم. این را نیز استغراق نگویند.
آخر این اناالحق گفتن مردم می پندارندکه دعوی بزرگی است. اناالحق عظیم تواضع است، زیرا این که می گوید: من عبد خدایم. دو هستی اثبات می کند: یکی خودرا و یکی خدا را. اما آن که اناالحق می گوید، خودرا عدم کرد، به باد داد: می گوید اناالحق. یعنی من نیستم، همه اوست، جز خدا هستی را هستی نیست، من بکلی عدم محضم و هیچم. تواضع در این بیشتر است. این است که مردم فهم نمی کنند.
اینکه مردی بندگی کند برای خدا حِسبةً لِله، آخر بندگی او در میانست، اگر چه برای خداست. خود را می بیندو خدای را می بیند. او غرق آب نباشد، غرق آب آنکس باشد که درو هیچ جنبش و فعلی نماند، اما جنبش های او جنبش آب باشد.
شیری در پی آهوی کرد، آهو از وی میگریخت. دو هستی بود، یکی هستی شیر و یکی هستی آهو، اما چون شیر باو رسید، و در زیر پنجه او قهر شد و از هیبت شیر بیهوش و بیخود شد، در پیش شیر افتاد. این ساعت هستی شیر ماند تنها، هستی آهو محو شد و نماند.
استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غیر آن خوف که خلق می ترسند از شیر و از پلنگ و از ظالم، حق تعالی اورا از خود خایف گرداند و برو کشف گرداند که خوف از حقست، و امن از حقست، و عیش و طرب از حقست، و خورد و خواب از حقست. حق تعالی اورا صورتی بنماید، مخصوص و محسوس. در بیداری چشم باز، صورت شیر یا پلنگ یا آتش، که اورا معلوم شود حقیقت، که آن صورت شیر و پلنگ، که می بینیم، ازین عالم نیست، صورت غیب است که مصور شده است.
و همچنین صورت خویش بنماید به جمال عظیم و همچنین بستانها و انهار و حور و قصور و طعامها و شرابها و خلعتها و براقها و شهرها و منزلها و عجایبهای گوناگون، و حقیقت می داند که از این عالم نیست، حق آنها را در نظر او می نماید و مصور می گرداند. پس، یقین شود اورا که خوف از خداست، و امن از خداست، و همه راحتها و مشاهدها از خداست، و اکنون این خوف او بخوف خلق نماند، زیرا از آن این مشاهد است، بدلیل نیست چون حق معین بوی نمود که همه از اوست.
فلسفی این را داند، اما بدلیل داند، دلیل پایدار نباشد و آن خوشی که از دلیل حاصل بشود، آن را بقایی نباشد، تا دلیل را بوی می گویی و گرم تازه می باشد، چون ذکر دلیل بگذرد، گرمی و خوشی او نماند، چنانکه شخصی بدلیل دانست که این خانه را بنّایی هست، و بدلیل داند که این بنّا را چشم هست کور نیست، قدرت دارد عجز ندارد، موجود بود معدوم نبود، زنده بود و مرده نبود، بر بنای خانه سابق بود. این همه داند اما بدلیل داند، دلیل پایدار نباشد، زود فراموش شود. اما عاشقان چون خدمتها کردند، بنّا را شناختند، و عین الیقین دیدند و نان ونمک بهم خوردند و اختلاطها کردند. هرگز بنّا از تصور و نظر ایشان غایب نشود، پس، چنین کس فانی حق باشد. در حق او گناه گناه نبود، جرم جرم نبود، چون او مغلوب و مستهلک آنست.
پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین بکف گیرند، که مهمان میآید، و آن غلام مقرب تر را نیز هم فرمود که قدحی بگیر.
چون پادشاه روی نمود، آن غلام خاص از دیدار پادشاه بیخود و مست شد، قدح از دستش بیفتاد و بشکست. دیگران چون از او چنین دیدند، گفتند: چنین میباید، قدحهارا بقصد بینداختند.
پادشاه عتاب کرد: چرا کردید؟
گفتند که: او [که] مقرب بود [نیز] چنین کرد.
پادشاه گفت: ای ابلهان آنرا او نکرد، آن را من کردم.
از روی ظاهر همه صورتها گناه بود، اما آن یک گناه عین طاعت بود، بلکه بالای طاعت و گناه بود؛ خود مقصود از آن همه آن غلام بود. باقی غلامان تبع پادشاهند، پس، تبع او باشند، چون او عین پادشاهست، و غلامی برو جز صورت نیست، ازجمال پادشاه پُراست.
حق تعالی می فرماید " لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ" هم اناالحق است. معنیش اینست که افلاک را برای خودم آفریدم. این اناالحق است بزبان دیگر و رمزی دیگر.
سخنهای بزرگان، اگر بصد صورت مختلف باشد چون حق یکیست و راه یکیست سخن دو چون باشد؟ اما بصورت مخالف مینماید، بمعنی یکیست، و تفرقه در صورتست و در معنی همه جمعیت است.
چنانکه امیری بفرماید که خیمه بدوزند، یکی ریسمان میتابد، یکی میخ میزند، یکی جامه می بافد، و یکی دوزد و یکی می درّد و یکی سوزن میزند. این صورتها اگر چه از روی ظاهر مختلف و متفرقند، اما از روی معنی جمعند و یکی کار می کنند.
و همچنین احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق می کنند، از فاسق و صالح، و از عاصی و مطیع، و از دیو و ملک. مثلا پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیآزماید باسباب، تا با ثبات از بی ثبات پیدا شود، و نیک عهد از بد عهد ممتاز گردد، و با وفا از بی وفا، اورا موسوسی و مهیّجی میباید تا ثبات او پیدا شود، اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود؟ پس، آن موسوس و مهیج بندگی پادشاه می کند، چون خواست پادشاه اینست که این چنین کند. بادی فرستاد تا ثابت را از غیر ثابت پیدا کند، و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند، تا پشه برود و آنچه باشد بماند.
ملکی کنیزکی را فرمود: که خودرا بیآرا و بر غلامان من عرض کن، تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود.
فعل کنیزک اگر چه بظاهر معصیت می نماید، اما در حقیقت بندگی پادشاه می کند. این بندگان خودرا چون درین عالم دیدند، نه بدلیل و تقلید بل معاینه بی پرده و حجاب، که جمله از نیک و بد بندگی و طاعت حق می کند که:
وَإِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ يُسَبِّحُ بِحَمْدَهِ (موجودی نیست در عالم جز آنکه ذکرش تسبیح و ستایش حضرت اوست - اسراء -44)
-پس، در حق ایشان همین عالم قیامت باشد، چون قیامت عبارت از آنست که همه بندگی خدا کنند، و کاری دیگر نکنند جز بندگی او، و این معنی را ایشان همین جا می بینند که: لَوْ کُشِفَ الغِظاءِ ما اْزْدَدْتُ یَقِیْناً. (چون قالب را بر گیرند و قیامت ظاهر شود، یقین من زیادت نگردد - علی علیه السلام).
عالم از روی لغت این باشد که از عارف عالیتر باشد، زیرا خدای را عالم گویند، اما عارف نشاید گفتن، معنی عارف آنست که نمی دانست و دانست، و این در حق خدا نشاید، اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارتست از آنچه بیرون از دلیل داند، عالم را مشاهده، و معاینه دیده است، عرفا، عارف این را گویند.
آورده اند که عالم به از صد زاهد، و عالم به از صد زاهد چون باشد؟ آخر این زاهد به علم زهد کرد، زهد بی علم محال باشد.
آخر زهد چیست؟ از دنیا اعراض کردن و روی به طاعت و آخرت آوردن، آخر می باید که دنیا را بداند، و زشتی و بی ثباتی دنیا را بداند، و لطف و ثبات و بقای اخرت را بداند، و اجتهاد در طاعت، که چون طاعت کنم و چه طاعت؟ این همه علمست. پس، زهد بی علم محال بود، پس آن زاهد هم عالمست، هم زاهد.
این عالم که به از صد زاهد است حق باشد، معنیش را فهم نکرده اند، علم دیگرست که بعد از این زهد و علم که اول داشت، خدای بوی دهد، که این علم دوم ثمره آن علم و زهد باشد، قطعاٌ این چنین عالم به از صد هزار زاهدباشد.
نطیر این همچنانکه مردی درختی نشاند و درخت بار داد، قطعاٌ آن درخت که بار داد به از صد درخت باشد که بار نداده باشد، زیرا آن درختان شاید که به بر نرسند که آفات در ره بسیارست. حاجی ای که بکعبه رسد، به از آن حاجی ای باشد که در برّیه (بیابان) روانست که ایشان را این خوف است برسند یا نرسند، اما این بحقیقت رسیده است. یک حقیقت به از هزار شَک است.
امیر نایب گفت: آنکه نرسید هم امید دارد.
فرمود: کو آنکه امید دارد تا آنکه رسید.
از خوف تا امن فرقی بسیارست، و چه حاجتست به فرق؟ بر همه این فرق ظاهر است. سخن در امن است، که از امن تا امن فرقهای عظیمست. تفضیل محمد، صلی الله علیه وسلّم، بر انبیا، آخر از روی امن باشد، و اگرنه جمله انبیاء در امنند، و از خوف گذشته اند، الّا در امن مقامهاست که:
وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ (بعضی را بر بعضی [به مال و جاه دنیوی] برتری داده ایم - زخرف- 32)
الا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد، اما مقامات امن بی نشان است. در عالم خوف نظر کنند هر کسی در راه خدا چه بذل می کند، یکی بذل تن می کند و یکی بذل مال و یکی بذل جان، یکی روزه، یکی نماز، یکی ده رکعت، یکی صد رکعت، پس، منازل ایشان مصوّرست و معین، توان از آن نشان دادن، همچنانکه منازل قونیه با قیصریه معین است، قیماز و اپروخ و سلطان وغیره، اما منازل دریا از انطالیه تا اسکندریه بی نشانست، آنرا کشتیبان داند باهل خشکی نگویند چون نتواند فهم کردن.
امیر گفت: هم گفت نیز فایده می کند، اگر همه را ندانند، اندک بدانند و پی برند و گمان برند.
فرمود: ای والله کسی در شب تار نشسته است بیدار، بعزم آنکه سوی روز میروم اگر چه چگونگی رفتن را نمی داند اما چون روز را منتظر است، به روز نزدیک می شود تا شخصی در شب تاریک و ابر پس کاروانی می رود، نمی داند که کجا رسید و کجا می گذرد و چه قدر قظع مسافت کرد اما چون روز شد، حاصل آن رفتن را ببیند، سر بجایی بر زند. هرکه حسبة الله اگر دو چشم بر هم زند، آن ضایع نیست: فَمَن يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ (هرکس به مقدار ذره ای نیکویی کند بیقین [پاداش] آن را خواهد دید - زلزال – 7) – آلا چون اندرون تاریکست و محجوب، نمی بیند که چه قدر پیش رفته است، آخر ببیند که "الدنیا مزرعة الاخرة" هرچه اینجا بکارد آنجا بر گیرد.
عیسی علیه السلام بسیار خندیدی، یحیی علیه السلام بسیار گریستی.
یحیی به عیسی گفت: که تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنین می خندی.
عیسی گفت: که تو از عنایتها و لطفهای دقیق، لطیف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی می گریی.
ولی ای از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسید: ازین هر دو کرا مقام عالیتر است؟
جواب گفت که: اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً، یعنی انَا عِنْد ظَنّ عَبْدِیْ بِیْ، من آنجام که ظن بنده منست، به هر بنده مرا خیالیست و صورتیست، هرچه او مرا خیال کند من آنجاباشم. من بندۀ آن خیالم که حق آنجا باشد، بیزارم از آن حقیقت که حق آنجا نباشد، خیالها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام منست.
اکنون تو خودرا می آزما که از گریه و خنده، از صوم ونماز و از خلوت و جمعیت و غیره ترا کدام نافع تر است و احوال تو بکدام طریق راست تر می شود و ترقیت افزون تر آن کار را پیش گیر.
اِسْتَفْتِ قَلبَکَ وَ اِنْ اَفتَاکَ الْمُفْتُوْنَ، ترا معنی هست در اندرون، فتوی مفتیان برو عرض دار تا آنچه اورا موافق آید آن را گیر، همچنانکه طبیب نزد بیمار می آید، از طبیب اندرون می پرسد، زیرا تورا طبیبی هست در اندرون، و آن مزاج توست که دفع می کند و می پذیرد . و لهذا طبیب بیرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بودی. سبک بودی؟ گران بودی؟ خوابت چون بود؟ از آنچه طبیب اندرون خبر دهد طبیب بیرون بدان حکم کند. پس، اصل آن طبیب اندرون است و آن مزاج اوست. چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد، از ضعف چیزها بعکس بیند و نشانهای کژ دهد: شکر را تلخ گوید و سرکه را شیرین. پس، محتاج شد به طبیب بیرونی که اورا مدد دهد تا مزاج بر قرار اول آید. بعد از آن، او باز به طبیب خود نماید و از او فتوا می ستاند. همچنین مزاجی هست آدمی را از روی معنی. چون آن ضعیف شود، حواس باطنۀ او هر چه بیند و هر چه گوید همه بر خلاف باشد. پس، اولیا طبیبانند. اورا مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل ودینش قوت گیرد که: اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ (خدایا اشیاء را آنچنان که هستند به من بنمای).
آدمی عظیم چیز است. در وی همه چیز مکتوب است. حجب و ظلمات نمی گذارد که او آن علم را در خود بخواند. حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگون است و تدبیرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون. با این همه که در ظلمات است و محجوب پرده هاست، هم چیزی می خواند و از آن واقف است؛ بنگر که چون این ظلمات و حجب بر خیزد، چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند.
آخر این حرفه ها از درزیی و بنّایی و درودگری و زرگری و علم و نجوم و طب و غیره و انواع حرف مالا یُعد و لا یحصی، از اندرون آدمی پیدا شده است، از سنگ و کلوخ پیدا نشده. آنکه میگویند: زاغی آدمی را تعلیم کرد که مرده را در گور کند، آن هم از عکس آدمی بود که بر مرغ زد، تقاضای آدمی اورا بر آن داشت، آخر حیوان جزو آدمیست، جزو کل را چون آموزد؟ چنانکه آدمی خواهد که بدست چپ نویسد، قلم بدست گیرد، اگر چه دل قویست اما دست در نوشتن می لرزد اما دست به امر دل می نویسد.
چون امیر می آید مولانا سخنهای عظیم می فرماید، که سخن منقطع نیست از آنکه اهل سخنست، دایما سخن بوی میرسد و سخن بوی متصل است. در زمستان اگر درختها برگ و بر ندهد تا نپندارند که در کار نیستند، ایشان دایما بر کارند. زمستان هنگام دخل است، تابستان هنگام خرج. خرج را همه بینند اما دخل را نبینند، چنانکه شخصی مهمانی کند و خرجها کند. این را همه بینند اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی، نبینند و ندانند، و اصل دخلست که خرج از دخل می آید.
ما را با آنکس که اتصال باشد دم بدم با وی در سخنیم [و یگانه و متصلیم] در خموشی و غیبت و حضور، بلکه در جنگ هم بهمیم و آمیخته ایم، اگر چه مشت بر هم دگر می زنیم، با وی در سخنیم و یگانه و متصلیم. آن را مشت مَبین، در آن مشت مویز باشد. باور نمی کنی باز کن تا ببینی چه جای مویز، چه جای درّهای عزیز.
آخر دیگران رقایق و دقایق و معارف می گویند از نظم و نثر، اینک میل امیر این طرفست و با ماست، از روی معارف و دقایق و موعظه نیست، چون در همه جایها ازین جنس هست و کم نیست، پس، اینک مرا دوست می داردو میل می کند. این غیر آنهاست او چیز دیگر می بیند، ورای آنکه از دیگران دیده است. روشنایی دیگر می باید.
آورده اند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد [و گفت] که ترا چه بوده است و چه افتاده است، خودرا رسوا کردی و از خان مان برآمدی و خراب و فنا گشتی، لیلی چه باشد و چه خوبی دارد؟ بیا تا ترا خوبان ونغزان نمایم و فدای تو کنم و بتو ببخشم، چون حاضر کردند مجنون را، و خوبان را جلوه آوردند. مجنون سر فرو افکنده بود و پیش خود می نگریست.
پادشاه فرمود: آخر سر را بر گیر و نظر کن.
گفت: می ترسم، عشق لیلی شمشیر کشیده است، اگر بر دارم سرم را بیندازد، غرق عشق لیلی چنان گشته بود.آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود، آخر در وی چه دیده بود که بدان حال گشته بود؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده