مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 39

حسام الدین ارزنجانی پیش از آنکه بخدمت فقرا رسد و با ایشان صحبت کند، بحاثی (بحث کننده ای) عظیم بود. هرجا که رفتی و نشستی به جد بحث و مناظره کردی، خوب کردی و خوش گفتی. اما چون با درویشان مجالست کرد، آن بر دل او سرد شد. نبرد عشق را جز عشق دیگر، مَنْ اَرَادَ اَنْ یَجْلِسَ مَعَ اللهِ تَعالی فَلْیَجْلِسْ مَعَ اَهْل التَّصوُّفِ.

این علم ها نسبت به احوال فقرا بازی و عمر ضایع کردن است که: إِنَّمَا الحَيَاةُ الدُّنْيَا لَعِبٌ ([ و بدانید] که زندگانی دنیا بجز بازیچه و هوسرانی نیست – محمد – 36). اکنون چون آدمی بالغ شد و عاقل و کامل شد، بازی نکند و اگر کند از غایت شرم، پنهان کند تا کسی او را نبیند. این علم و قال و قیل و هوسهای دنیا باد است و آدمی خاک است و چون باد با خاک آمیزد، هر جا که رسد چشمهارا خسته کند و از وجود او جز تشویش و اعتراض حاصلی نباشد. اما اکنون اگر چه خاک است به هر سخنی که می شنود، می گرید، اشکش چون آب روانست،تَرَى أَعْيُنَهُمْ تَفِيضُ مِنَ الدَّمْعِ (اشک از دیدۀ آنها جاری می شود – مائده – 83). اکنون چون عوض باد بر خاک، آب فرو می آید، کار بعکس خواهد بودن، لاشک چون خاک آب یافت بر او سبزه و ریحان و بنفشه و گل، گلزار روید.

این راه فقرا راهیست که درو به جمله آرزوها برسی، هر چیزی که تمنای تو بوده باشد. البته در این راه به تو رسد، از شکستن لشکرها و ظفر یافتن بر اعدا و گرفتن ملکها و تسخیر خلق و تفوق بر اقران خویشتن و فصاحت و بلاغت و هرچه بدین ماند. چون راه فقر را گزیدی انها همه به تو رسد. هیچکس در این راه نرفت که شکایت کرد، به خلاف راههای دگر، هرکه در آن راه رفت و کوشید از صد هزار یکی را مقصود حاصل شد و آن نیز نه چنانکه دل او خنک گردد و قرار گیرد. زیرا هر راه را اسبابیست و طریقی است به حصول آن مقصود، و مقصود حاصل نشود الا از راه اسباب. و آن راه دور است و پر آفت و پر مانع، شاید که آن اسباب تخلف کند از مقصود.

اکنون چون در عالم فقر آمدی و ورزیدی، حق تعالی ترا ملکها و عالم ها بخشد که در وهم ناورده باشی، و از آنچه اول تمنا می کردی و می خواستی خجل گردی که آه، من بوجود چنین چیز حقیر، چون می طلبیدم؟ اما حق تعالی گوید اگر تو از آن منزه شدی و نمی خواهی و بیزاری، اما آن وقت در خاطر تو گذشته بود برای ما ترک کردی، کرم ما بی نهایت است البته آن [را] نیز میسر تو گردانم. چنانکه مصطفی، صلی الله علیه و سلم، پیش از وصول و شهرت، فصاحت و بلاغت عرب را می دید، تمنا می برد که مرا نیز این چنین فصاحت و بلاغت بودی. چون او را عالم غیب کشف گشت و مست حق شد بکلی آن طلب و آن تمنا بر دل او سرد شد. حق تعالی فرمود که: آن فصاحت و بلاغت که می طلبیدی به تو دادم.

گفت: یا رب! مرا بچه کار آید آن، و فارغم و نخواهم.

حق تعالی فرمود: غم مخور آن نیز باشد و فراغت قایم باشد و هیچ تو را زیان ندارد. حق تعالی او را سخنی داد که جمله عالم از زمان او تا بدین عهد در شرح آن چندین مجلدها ساختند و می سازند و هنوز از ادراک آن قاصرند.

و فرمود حق تعالی که: نام ترا صحابه از ضعف و بیم سر و حسودان در گوش پنهان می گفتند، بزرگی ترا بحدی نشر کنم که بر مناره های بلند در اقالیم عالم، پنج وقت بانگ زنند به آوازهای بلند و الحان لطیف، در مشرق و مغرب مشهور شود. اکنون هر که در این راه خود را در باخت همۀ مقصودهای دینی و دنیاوی اورا میسر گشت و کس از این راه شکایت نکرد.

سخن ما همه نقد است و سخنهای دیگران نقلست، و این نقل فرع نقد است. نقد همچون پای آدمیست و نقل همچنانست که قالب چوبین بشکل قدم آدمی. اکنون آن قدم چوبین را از این قدم اصلی دزدیده اند و اندازه از این گرفته اند. اگر در عالم پای نبودی ایشان ابن قالب را از کجا شناختندی. پس بعضی سخنها نقد است و بعضی نقل است و بهمدیگر می مانند، ممیزی می باید که نقد را از نقل بشناسد. و تمییز ایمان است و کفر بی تمیزی است. نمی بینی؛ که در زمان فرعون چون عصای موسی مار شد و چوبها و رسنهای ساحران مار شدند، انکه تمیز نداشت همه را یک لون (گونه) دید و فرق نکرد و آنکه تمییز داشت سِحر را از حق فهم کرد و مؤمن شد بواسطۀ تمییز. پس دانستیم که ایمان تمییزست.

آخر این فقه اصلش وحی بود اما چون به افکارو حواس و تصرف خلق آمیخته شد، آن لطف نماند و این ساعت چه ماند به لطافت وحی؟ چنانکه این آب که در تروت (نام محلی است) روان است سوی شهر، آنجا که سر چشمه است بنگر، که چه صاف و لطیف است. و چون در شهر درآید و از باغها و محله ها و خانه های اهل شهر بگذرد، چندین خلق دست و رو و پا و اعضا و جامه ها و قالی ها [ در آن شسته] و بولهای محله ها و نجاستها از آن اسب و استر در آن ریخته و با او آمیخته گردد. چون از آن کنار دیگر بگذرد درنگری اگر چه همانست [که] گِل کند خاک را و تشنه را سیراب کند و دشت را سبز گرداند اما ممیزی می باید که در یابد که این آب را آن لطف که بود نمانده است و با وی چیزهای ناخوش آمیخته است، اَلْمُؤْمِنُ کَیِّسُ مُمَیِّزُ فَطِنُ عَاقِلُ. پیر عاقل نیست چون به بازی مشغول است، اگر صد ساله شود هنوز [خام] و کودک است. و اگر به بازی مشغول نیست پیر است، اینجا سن معتبر نیست. مِّن مَّاء غَيْرِ آسِنٍ ( آب نا گندا – محمد – 15)، می باید ماء غیر آسن آن باشد که: جمله پلیدی های عالم را پاک کند و درو هیچ اثر نکند، همچنان صاف و لطیف باشد که بود و در معده مضمحل نشود و خلط و گندیده نگردد وآن آب حیات است.

یکی در نماز نعره زد و بگریست. نماز او باطل شود یا نی؟ جواب این بتفصیل است. اگر آن گریه از آن رو بود که او را عالمی دیگر نمودند بیرون محسوسات، اکنون آن را آخر آب دیده می گویند؛ تا چه دید؟ چون چنین چیزی دیده باشد که جنس نماز باشد [و] مقصود از نماز آن است، نمازش درست و کاملتر باشد. و اگر بعکس این، دیده برای دنیا گریست یا دشمنی بر او غالب شد، از کین او گریه اش آمد یا حسد برد بر شخصی که او را چندین اسباب هست و مرا نیست، نمازش اَبتَر (ناقص) و ناقص و باطل باشد.

اما وصول به این گوهر یکدانه همگان را میسر نیست بلکه (( سالها ریاضت و عبور از دریاهای پر نهنگ)) می خواهد.

پس دانستیم که ایمان تمییزیست که فرق کند میان حق و باطل و میان نقد و نقل. هرکه را تمییز نیست این سخن پیش او ضایع است. همچنانکه دو شخص شهری عاقل و کافی بروند از روی شفقت برای نفع روستایی گواهی دهند. اما روستایی از روی جهل چیزی بگوید مخالف هر دو، که آن گواهی هیچ نتیجه ندهد و سعی ایشان ضایع گردد. و از این روی می گویند که روستایی گواه با خود دارد، الا چون حالت سُکر مستولی گردد، مست به آن نمی نگرد که اینجا ممیزی هست یا نی؟ مستحق این سخن و اهل این هست یا نی؟ از گزاف فرو می ریزد. همچنانکه زنی را که پستانهاش قوی پر شود و درد کند، سگ بچگان را جمع کند و شیر بر ایشان می ریزد. اکنون این سخن بدست ناممیز افتاد همچنان باشد که درّ ثمین بدست کودکی دادی که قدر آن نمی داند، چون از آن سو تر رود سیبی بدست او نهند و آن درّ را از او بستانند چون تمیز ندارد. پس تمیز بمعنی عظیم است.

ابا یزید را پدرش در عهد طفلی به مدرسه برد که فقه آموزد. چون پیش مدرسش برد، گفت: هذا فِقهُ الله؟

گفتند: هذا فِقهُ اَبی حَنیفه.

گفت: اَنا اُریدُ فِقه الله.

چون بر نحویش برد گفت: هذا نَحوالله؟

گفت: هذا نحو سِیْبَوَیْهِ.

گفت: ما ارید.

همچنین هرجاش که می برد چنین گفت. پدر از او عاجز شد، او را بگذاشت. بعد از آن در این طلب به بغداد آمد. حالی که جنید را بدید نعره بزد، گفت: هذا فِقه الله! و چون باشد که بره مادر خود را نشناسد؟ چون رضیع (شیر خوار) آن لِبان (شیر) است و او از عقل و تمیز زاده است. صورت را رها کن.

شیخی بود مریدان را استاده رها کردی و دست بسته در خدمت. گفتند: این جماعت را چرا نمی نشانی که این رسم درویشان نیست، این عادت امرا و ملوک است.

گفت: نی خمش کنید، من می خواهم که ایشان این طریق را معظم دارند تا برخوردار شوند. اگرچه تعظیم در دل است و لکن، اَلظّاهِرُ عِنْوانُ الباطِنِ. معنی عنوان چیست؟ یعنی که از عنوان نامه بدانند که در اینجا چه بابهاست و چه فصلها. از تعظیم ظاهر و سر نهادن و به پا ایستادن معلوم شودکه در باطن چه تعظیم ها دارند و چگونه تعظیم می کنند حق را. و اگر در ظاهر تعظیم ننمایند، معلوم گردد که باطن بی باک است و مردان حق را معظم نمی دارد.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
* حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
شعر کامل
حافظ
* رتبت دانش حافظ به فلک برشده بود
* کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم
شعر کامل
حافظ
* گر تو در سینهٔ سیمین دل سنگین داری
* من هم از دولت عشقت تن رویین دارم
شعر کامل
فروغی بسطامی