شمارهٔ 41
ما همچون کاسه ایم؛ بر سر آب رفتن کاسه بر سر آب بحکم کاسه نیست، بحکم آب است.
گفت: این عام است الا بعضی می دانند که بر سر آبند و بعضی نمی دانند.
فرمود: اگر عام بودی تخصیص، قَلْبُ المُؤْمِنِ بَیْنَ اِصْبَعَیْنِ. راست نبودی و نیز فرمود، الرَّحْمَنُ عَلَّمَ الْقُرْآنَ ( خداوند رحمان، قرآن را آموزش داد – الرحمن -1و2)، نتوان گفت که این عام است همگی علم ها را او آموخت، تخصیص قرآن چیست؟ و همچنان، خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ (آسمانها و زمین را آفرید – انعام – 1)، تخصیص آسمان و زمین چیست؟ چون همه چیز ها را علی العموم او آفرید.
لا شک همه کاسه ها بر سر آب قدرت و مشیت است و لیکن چیزی نکوهیده را مضاف کنند به او، بی ادبی باشد. چنانکه یَا خَالَقَ السِّرْقِیْنِ وَ الضّراَطِ و الفِسَا، الا، یَا خَالِقَ السّمواتِ و یَاخَالِقَ الْعُقُولِ. پس این تخصیص را فایده باشد اگر چه عام است. پس تخصیص چیزی [دلیل] گزیدگی آن چیز می کند.
حاصل، کاسه بر سر آب می رود و آب او را بر وجهی می برد که همه کاسه ها نظاره گر آن کاسه می شوند. و کاسه را بر سر آب می برد بر وجهی که همه کاسه ها از وی می گریزند طبعاٌ، و ننگ می دارند و آب ایشان را الهام گریز می دهد و توانایی گریز، و در ایشان این می نهد که: اَللهُّمَ زِدْنَا مِنْهُ بَعْدا.ًو به آن اول، اَللهُّمَ زِدْنَا مِنْهُ قُرْبا.
اکنون این کس که عام می بیند، می گوید، از روی مسخری، هر دو مسخر آبند یکیست. او جواب می گوید، که اگر تو لطف و خوبی و حسن، گردانیدن این کاسه را بر آب می دیدی تو را پروای آن صفت عام نبودی - چنانکه معشوق کسی با همه [در] سرگینها (فضله چهارپایان، پهن) و خفریقها (گندها) مشترک است از روی هستی، هرگز [این] بخاطر عاشق آید [که] معشوق من مشترک است با خفریقها در آن وصف عام، که هردو جسمند و متحیزند (محصورند) و در شش جهت اند و حادث و قابل فنا اند و غیره ها
مِنَ الاَوْصافِ العامَّة. هرگز در او این نگنجد، و هر که او را این صفت عام یاد دهد، او را دشمن گیرد و ابلیس خود داند - پس چون در تو این گنجد که نظر به آن جهت عام کردی، که تو اهل نظارۀ حسن خاص ما نیستی، باتو نشاید مناظره کردن. زیرا مناظره های ما با حسن آمیخته است و اظهار حسن بر غیر اهلش ظلم باشد الا به اهلش، لَاتُعْطَوا الْحِکْمَة غَیْرَ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوها وَلَاتَمْنَغُوهَا عَنْ اَهْلِهَا فَتَظْلِمُوهُمْ. این علم نظر است، علم مناظره نیست.
گل و میوه نمی شکفد به پاییز، که این مناظره باشد – یعنی به پاییز مخالفت مقابله و مقاومت کردن باشد. و گل را آن طبع نیست که مقابلگی کند با پاییز. اگر نظر آفتاب حمل تافت، بیرون آید در هوای معتدل عادل. و اگرنه سر درکشید و به اصل خود رفت. پاییز با او می گوید: اگر تو شاخ خشک نیستی، پیش من برون آی، اگر مردی. او می گوید: پیش تو من شاخ خشکم و نامردم. هر چه خواهی بگو.
1. ای پادشاه صادقان، چون من منافق دیده ای؟
2. با زندگانت زنده ام، با مردگانت مرده ام
تو که بهاءالدینی، اگر کمپیر زنی (پیر زنی) که دندانها ندارد، روی چون پشت سوسمار آژنگ بر آژنگ، بیاید و بگوید (( اگر مردی و جوانی، اینک آمدم پیش تو. اینک فرس و نگار، اینک میدان، مردی بنمای اگر مردی))، گویی: معاذالله! والله که مرد نیستم و آنچه حکایت کردند دروغ گفتند، چون جفت تو ای، نامردی خوش شد.
کژدم می آید، نیش برداشته بر عضو تو می رود که شنودم که مردی خندان و خوشی، بخند تا خندۀ تو را ببینم. می گوید: چون تو آمدی مرا هیچ خنده نیست و هیج طبع خوش نیست. آنچه گفتند دروغ گفتند، همه دواعی (داعیه و سبب) خنده ام مشغول است به آن امید که بروی و از من دورشوی.
گفت: آه کردی ذوق رفت، آه مکن تا ذوق نرود.
فرمود: که گاهی بود که اگر آه نکنی ذوق برود ، علی اختلاف حال، و اگر چنین نبودی نفرمودی: إِنَّ إِبْرَاهِيمَ لأوَّاهٌ حَلِيمٌ (که ابراهیم شخصی بسیار بردبار و خدا ترس بود – توبه – 114). و هیچ طاعتی اظهار نبایستی کردن که همه اظهار ذوق است. و این سخن که تو می گویی از بهر آن می گویی که ذوق بیاید. پس اگر برندۀ ذوق است، برندۀ ذوق را مباشرت می کنی تا ذوق بیاید. و این نظیر آن باشد که خفته را بانگ زنند که بر خیز! روز شد، کاروان می رود.
گویند: مزن بانگ که او در ذوق است ذوقش برمد.
گوید: آن ذوق هلاکت است و این ذوق خلاص از هلاکت.
گوید که: تشویش مده که مانع است این بانگ زدن از فکر.
گوید: به این بانگ خفته در فکر آید واگرنه او را چه فکر باشد در این خواب؟ بعد از این که بیدار شود در فکر آید. آنگاه بانک بر دونوع باشد: اگر بانگ کننده بالای او باشد در علم، موجب زیادتی فکر باشد زیرا منبّه (بیدار کننده، آگاه کننده) او صاحب علم باشد و او را بیداری باشد. آگهی چون او را بیدار کرد از خواب غفلت، از عالم خودش آگاه کند و آنجاش کشد. پس فکر او بالا گیرد، چون او را از حالی بلند آواز دادند. اما اگر بعکس باشدکه بیدار کننده تحت آن باشد در عقل، چون او را بیدار کند؟ او را نظر به زیر افتد چون بیدار کنندۀ او اسفل است لابد او را نظر اسفل افتد و فکر او بعالم سفلی رود.
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده