شمارهٔ 51
همه چیز را تا تجویی نیابی، جز این دوست را تا نیابی نجویی. طلب آدمی آن باشد که چیزی نایافته طلب کند، و شب و روز در جست و جوی آن باشد. الا طلبی که یافته باشد و مقصود حاصل بود و طالب آن چیز باشد. این عجبست؛ این چنین طلب در وهم آدمی نگنجد و بشر نتواند آن را تصور کردن، زیرا طلب او برای چیز نویست که نیافته است. و این طلب چیزی که یافته باشد و طلب کند این طلب حق است، زیرا که حق تعالی همه چیز را یافته است و همه چیز در قدرت او موجود است که: کُن فَیَکون (موجود باش آن چیز بی درنگ موجود خواهد شد – انعام -73). اَلْواحِدُ الْمَاجِدُ، واجد آن باشد که همه چیز را یافته باشد و مع هذا، حق تعالی طالب است که: هُوَالطّالِبُ وَالْغَالِبُ.
پس مقصود ازین آنست که ای آدمی، چندانکه تو درین طلبی که حادث است و وصف آدمیست، از مقصود دوری، چون طلب تو در طلب حق فانی شود و طلب حق بر طلب تو مستولی گردد، تو آنگه طالب شوی به طلب حق.
یکی گفت که ما را هیچ دلیل قاطع نیست که ولی حق و واصل به حق کدام است – نه قول نه فعل و نه کرامات و نه هیچ چیز. زیرا که قول شاید آموخته باشد، و فعل و کرامات رُهابین (راهبان) را هم هست، و ایشان استخراج ضمیر می کنند و بسیار عجایب به طریق سحر نیز اظهار کرده اند و از این جنس برشمرد.
فرمود که: تو هیچ کس را معتقد هستی یا نه؟ گفت: ای والله، معتقدم و عاشقم.
فرمود که: آن اعتقاد تو در حق آن کس مبنی بر دلیلی و نشانی بود، یا خود همچنین چشم فراز کردی و آن کس را گرفتی؟
گفت حاشا که بی دلیل و نشان باشد!
فرمود که: پس چرا می گویی که بر اعتقاد هیچ دلیلی نیست و نشانی نیست، سخن متناقض می گویی؟
یکی گفت: هر ولی ای را، و بزرگی را در زعم آنست که این قُرب که مرا با حق است و این عنایت که حق را با من است، هیچ کس را نیست و با هیچ کس نیست.
فرمود که: این خبر را که گفت ولی گفت یا غیر ولی؟ اگر این خبر را ولی گفت، پس چون او دانست که هر ولی را اعتقاد این است در حق خود، پس او بدین عنایت مخصوص نبوده باشد. و اگر این خبر را غیر ولی گفت، پس فی الحقیقة، ولی و خاص حق اوست که حق تعالی این راز را از جملۀ اولیا پنهان داشت و از او مخفی نداشت.
آنکس مثال گفت که، پادشاه را ده کنیزک بود. کنیزکان گفتند، خواهیم تا بدانیم که از ما محبوبتر کیست پیش پادشاه؟ شاه فرمود: این انگشتری فردا در خانۀ هرکه باشد او محبوب تر است. روز دیگر، مثل آن انگشتری، ده انگشتر بفرمود تا بساختند، و به هر کنیزک یک انگشتری داد، فرمود که: سؤال هنوز قایمست و این جواب نیست و بدین تعلق ندارد. این خبر را از آن ده کنیزک، یکی گفت یا بیرون آن ده کنیزک. اگر از آن ده کنیزک یکی گفت، پس چون او دانست که این انگشتری به او مخصوص نیست، و هر کنیزک مثل آن دارد، پس او را رجحان نباشدو محبوب تر نبود. اگر این خبر را غیر آن ده کنیزک گفتند، پس خود قِرناق (خدمتکار) خاص پادشاه و محبوب اوست.
یکی گفت: عاشق می باید که ذلیل باشد و خوار باشدو حمول (شکیبا) باشد، و از این اوصاف بر می شمرد.
فرمود که: عاشق اینچنین می باید وقتی که معشوق خواهد، یانه؟ اگر بی مراد معشوق باشد، پس او عاشق نباشد؛ پیرو مراد خود باشد. و اگر به مراد معشوق باشد، چون معشوق او را نخواهد که ذلیل و خوار باشد، او ذلیل و خوار چون باشد؟
پس معلوم شد که معلوم نیست احوال عاشق، الا تا معشوق او را چون خواهد.
عیسی فرموده است که: عَجِبْتُ مِنَ الْحَیَوَانِ کَیْفَ یَأْکُلُ الْحَیَوَانَ. اهل ظاهر می گویندکه آدمی گوشت حیوان می خورد، و هردو حیوانند. این خطاست، چرا؟ زیرا کی آدمی گوشت می خورد و آن حیوان نیست جمادست. زیرا چون کشته شد حیوانی نماند در او. الا غرض آنستکه شیخ مرید را فرو می خورد بی چون؛ و چگونه عجب دارم از چنین کاری نادر.
یکی سؤال کرد که ابراهیم، علیه السلام، به نمرود گفت که: خدای من مرده را زنده کند و زنده را مرده گرداند. نمرود گفت که: من نیز یکی را معزول کنم، چنانست که او را میرانیدم، و یکی را منصب دهم چنان باشد که او را زنده گردانیدم. آنگه ابراهیم از آنجا رجوع کرد و ملزم شد بدان در دلیلی دیگر شروع کرد که، خدای من آفتاب را از مشرق بر می آرد و به مغرب فرو می برد، تو بعکس آن کن. این سخن از روی ظاهر مخالف آنست.
فرمود که: حاشا که ابراهیم به دلیل او ملزم شود و اورا جواب نماند، بلکه این یک سخن است در مثال دیگر. یعنی حق تعالی جنین را از مشرق رحم بیرون می آرد و به مغرب گور فرو می برد. پس یک سخن بوده باشد حجت ابراهیم، علیه السلام.
آدمی را حق تعالی هر لحظه از نو می آفریند و در باطن او چیزی دیگر تازه تازه می فرستد که اول به دوم نمی ماند و دوم به سوم، الا او از خویشتن غافل است و خود را نمی شناسد.
سلطان محمود را، رحمة الله علیه، اسبی بحری آورده بودند عظیم خوب، و صورتی به غایت نغز داشت. روز عید سوار شد بر آن اسب. جمله خلایق به نظاره بر بامها نشسته بودند و آن را تفرج می کردند. مستی در خانه نشسته بود، او را به زور تمام بر بام بردند که تو نیز بیا تا اسب بحری را ببینی. گفت: من بخود مشغولم و نمی خواهم و پروای آن ندارم، فی الجمله، چارۀ نبود. چون کنار بام آمد و سخت سرمست بود، سلطان می گذشت. چون مست سلطان را بر آن اسب دید گفت: این اسب را پیش من چه محل باشد که اگردرین حالت مطربی ترانۀ بگوید، و آن اسب از آن من باشد، فی الحال به او ببخشم. چون سلطان آن را شنید، عظیم حشمگین شد فرمود که او را به زندان محبوس کردند. هفتۀ بر آن بگذشت، این مرد به سلطان کس فرستاد که آخر مرا چه گناه بود و جرم چیست؟ شاه عالم بفرماید تا بنده را معلوم شود. سلطان فرمود که او را حاضر کردند.
گفت: ای رند بی ادب، آن سخن را چون گفتی و چه زهره داشتی؟
گفت: ای شاه عالم، آن سخن را من نگفتم، آن لحظه مردکی مست بر کنار بام ایستاده بود، و آن سخن را گفت و رفت. این ساعت من آن نیستم، مردی ام عاقل و هشیار. شاه را خوش آمد، خلعتش داد و از زندانش استخلاص فرمود.
هرکه با ما تعلق گرفت و از این شراب مست شد، هرجا که رود، با هر که نشیند و با هر قومی که صحبت کند او، فی الحقیقة، با ما می نشیند و با این جنس می آمیزد، زیرا که صحبت اغیار آینۀ لطف صحبت یاراست. و آمیزش با غیر جنس موجب محبت و اختلاط با جنس است، وَبِضِدِّهَا تَتَبَیَّنُ الْاَشْیَاءُ. ابو بکر صدیق، رضی الله عنه، شِکر را نام امّی نهاده بود، یعنی شیرین مادرزاد. اکنون میوه های دیگر بر شکر نخوت می کنند که: ما چندین تلخی کشیده ایم تا به منزلت شیرینی رسیدیم، تو لذت شیرینی چه دانی؟ چون مشقت تلخی نکشیده ای.
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده