مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 6

این سخن برای آن کس است که او به سخن محتاج است که ادراک کند. اما آن که بی سخن ادراک کند با وی چه حاجت سخن است؟ آخر آسمانها و زمینها همه سخن است پیش آن کس که ادراک می کند، و زاییده از سخن است، که:

كُنْ فَيَكُونُ (هرگاه خداوند آفرینش چیزی را اراده کند، گوید باش، و آن هست می شود - مریم – 35). پس، پیش آن که آواز پست را می شنود مشغله و بانگ چه حاجت باشد؟

حکایت

شاعری تازی گوی پیش پادشاهی آمد، و آن پادشاه ترک بود، پارسی نیز نمی دانست. شاعر برای او شعر عظیم غرّا به تازی گفت و آورد. چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر، امرا و ورزا آنچنانکه ترتیب است، شاعر به پای استاد و شعر را آغاز کرد. پادشاه در در آن مقام که محل تحسین بود سر می جنبانید، و در آن مقام که محل تعجب بود خیرخ می شد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات می کرد.

اهل دیوان حیران شدند که پادشاه ما کلمه ای به تازی نمی دانست، اینچنین سر جنبانیدن مناسب در مجلس از او چون او صادر شد. مگر که تازی می دانست، و چندین سال از ما پنهان داشت – و اگر ما به زبان تازی بی ادبیها گفته باشیم، وای بر ما!

اورا غلامی بود خاص. اهل دیوان جمع شدند و اورا اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی می داند یا نمی داند. و اگر نمی داند، در محل سر جنبانیدن چون بود: کرامات بود؟ الهام بود؟ تا روزی غلام فرصت یافت در شکار، و پادشاه را دلخوش دید. بعد از آنکه شکار بسیار گرفته بود، از وی پرسید.

پادشاه بخندید، گفت: والله من تازی نمی دانم، آما آنچه سر می جنبانیدم و تحسین می کردم که معلوم است که مقصود او از آن شعر چیست. پس، معلوم شد که اصل مقصود است. آن شعر فرع مقصود است که اگر آن مقصود نبودی، آن شعر نگفتی.

پس، اگر به مقصود نظر کنند، دُوی نماند، دُوی در فروعست، اصل یکیست همچنانکه مشایخ، اگر چه بصورت گوناگونند، و به حال وافعال و احوال مبانیت است، اما از روی مقصود یک چیزست و آن طلب حقست، چنانکه بادی که در سرای بوزد، گوشه قالی برگیرد، اظطرابی و جنبشی در گلیم ها پدید آرد، خس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زِره زِره گرداند، درختان و شاخها و برگها را در رقص آرد، آن همه احوال متفاوت و گوناگون می نماید، اما از روی مقصود یک چیزست، زیرا جنبیدن همه از یک باد است.

گفت که: ما مقصریم.

فرمود: کسی را این اندیشه آید و این عتاب باو فرو آید که اَه، در چیستم و چرا چنین می کنم؟ این دلیل دوستی وعنایت است که: وَیَبْقَی الْحُبّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ - زیرا عتاب با دوستان کنند، با بیگانه عتاب نکنند. اکنون این عتاب نیز متفاوت است، بر آنکه اورا درد می کند و از آن خبر دارد، دلیل محبت و عنایت در حق او باشد. اما اگر عتابی رود و اورا درد نکند، این دلیل محبت نکند، چنانکه قالی را چوب زنند تا گرد از او جدا کنند، این را عقلا عتاب نگویند، اما اگر فرزند خودرا و محبوب خودرا بزنند، عتاب آنرا گویند و دلیل محبت در چنین محل پدید آید، پس، مادام که در خود، دردی و پشیمانی می بینی، دلیل عنایت و دوستی حقست.

اگر در برادر خود عیب می بینی، آن عیب در توست که در او می بینی، عالم همچون آئینه است، نقش خودرا درو می بینی که اَلْمُؤْمِنُ مِرآة الْمُؤْمِنِ (مؤمن آیینه مؤمن است) – آن عیب را از خود جدا کن، زیرا آنچه از او میرنجی از خود میرنجی.

گفت: پیلی را آوردند بر سر چشمه ای که آب خورد. خودرا در آب می دید و می رمید. او می پنداشت که از دیگری می رمد. نمی دانست که از خود می رمد.

همه اخلاق بد – از ظلم و کین و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در توست، نمی رنجی، چون آن را در دیگری می بینی، می رمی و می رنجی.

آدمی را از گر و دنبل (دمل) خود فرخجی (زشتی) نیابد، دست مجروج در آش می کند و به انگشت خود می لیسد و هیچ از آن دلش بر هم نمی رود، چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیم ریشی ببیند آن آش او را نفارد (نخورد) و نگوارد. همچنین اخلاق چون گرهاست و دنبل هاست، چون در اوست از آن نمی رنجد و بر دیگری چون اندکی از آن ببیند برنجد و نفرت گیرد. همچنانکه تو از او می رمی او را نیز معذور می دار، اگر از تو برمد و به رنجد. رنجش تو عذر اوست، زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان می بیند که: اَلمُؤمِنُ مِرآِّةُ المُؤمِنِ (مؤمن آیینه مؤمن است)، نگفت، اَلکَافِرُ مِرآةُ الکَافِرِ (کافر آیینه کافر است)، زیرا که کافر را نه آنست، که مرآة نیست؛ الا از مرآة خود خبر ندارد.

پادشاهی دلتنگ برلب جوی نشسته بود. امرا از او هراسان و ترسان. و به هیچ گونه روی او گشاده نمی شد. مسخره ای داشت عظیم مقرب. امرا اورا پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی، تو را چنین دهیم، مسخره قصد پادشاه کرد، و هر چند جهد کرد، پادشاه به روی او نظر نمی کرد و سر بر نمی داشت که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند، در جوی نظر می کرد و سر بر نمی داشت. مسخره گفت پادشاه را که: در آب جوی چه می بینی؟ گفت: قلبتانی (واسطه در امور شهوانی) را می بینم. مسخره جواب داد که: ای شاه عالم، بنده نیز کور نیست. اکنون همچنین است: اگر تو درو چیزی می بینی و می رنجی، آخر او نیز کور نیست، همان بیند که تو می بینی.

پیش او دو انا نمی گنجد. تو انا می گویی و او انا. یا تو بمیر پیش او، یا او بمیرد پیش تو تا دوی نماند. اما آنکه او بمیرد امکان ندارد – نه در خارج و نه در ذهن، که:

وَهُوَ(و او)، الْحَيِّ الَّذِي لَا يَمُوتُ (زنده ای که اورا مرگ نیست - فرقان – 58).

اورا آن لطف هست که اگر ممکن بودی، برای تو بمردی تا دوی برخاستی. اکنون چون مردن او ممکن نیست، تو بمیر تا او بر تو تجلی کند و دوی برخیزد.

دومرغ را بر هم بندی با وجود جنسیت، و آنچه دو پر داشتند به چهار مبدل شد، نمی پرد، زیرا که دوی قائم است. اما اگر مرغ مرده را برو بندی، بپرد، زیرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بمیرد، اما چون امکان ندارد، می گوید که: ای خفاش، لطف من به همه رسیده است. خواهم که در حق تو نیز احسان کنم. تو بمیر، که چون مردن تو ممکن است، تا از نور جلال من بهره مند گردی و از خفاشی بیرون آیی و عنقای قاف قربت گردی.

بنده ای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خودرا برای دوستی فنا کرد. از خدا آن دوست را می خواست، خدای عزوجل قبول نمی کرد، ندا آمد که: من اورا نمی خواهم که بینی.

آن بنده حق الحاح می کرد و از استدعا دست باز نمی داشت که: خداوندا، در من خواست او نهاده ای، از من نمی رود.

در آخر ندا آمد: خواهی که آن برآید، سر را فدا کن و تو نیست شو و ممان و از عالم برو.

گفت: یا رب راضی شدم.

چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد. چون بنده ای را آن لطف باشد که چنان عمری را – که یکروزۀ آن عمر به عمر جملۀ عالم، اولاّ و آخراّ، ارزد – فدا کرد، آن لطف آفرین را این لطف نباشد؟ اینت محال. اما فنای او ممکن نیست، باری، تو فنا شو.

ثقیلی آمد بالای دست بزرگی نشست. فرمود که ایشان را چه تفاوت کند. بالا یا زیر، چراغند: چراغ اگر اگر بالاییی طلبد، برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند. و اگر نه ، هرجا که چراغ باشد – خواه زیر خواه بالا – او چراغ است که آفتاب ابدی است.

ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند، غرضشان آن باشد که – خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند – ایشان می خواهند که به دام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا به آن بلندی دگر ره یابند و در دام آخرت افتنند. چنانکه مصطفی (صلوات الله) علیه، مکه و بلاد را برای آن نمی گرفت که او محتاج آن بود، برای آن می گرفت که تا همه را زندگی بخشد، و روشناییی کرامت کند.

هَذَا کَفُّ مُعَوَّد بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدُ بِاَنْ یَأخُذَ - ایشان خلق را می فریبند تا عطا بخشند نه برای آنکه از ایشان چیزی برند، شخصی که دام نهد و مرغکان را بمکر در دام اندازد تا ایشان را بخورد و بفروشد آنرا مکر گویند، اما اگر پادشاهی دام نهد تا باز اعجمی بی قیمت را که از گوهر خود خبر ندارد، بگیرد و دست آموز ساعد خود گرداند تا مشرف و معلم و مؤدب گردد، این را مکر نگویند، اگر چه صورت مکر است، این را عین راستی و عطا و بخشش و مرده زنده کردن و سنگ را لعل گردانیدن و منیّ مرده را آدمی ساختن، دانند و افزون ازین، اگر باز را آن علم بودی که اورا چرا می گیرند، محتاج دانه نبودی، بجان و دل جویان دام بودی و بدست شاه پرّان شدی.

خلق بظاهر سخن ایشان [پیامبران] نظر میکنند و می گویند که ما از این بسیار شنیده ایم ، توی بر توی اندرون ما از این جنس سخنها پرُست:

وَقَالُواْ قُلُوبُنَا غُلْفٌ بَل لَّعَنَهُمُ اللَّه بِكُفْرِهِمْ (گفتند دلهای ما در حجاب است و چیزی از سخنان شما در نمی یابد. چنین نیست خدا بر آنها لعن و غضب فرمود زیرا کافر شدند - بقره – 88).

کافران می گفتند که دلهای ما غلاف این جنس سخنهاست، و از این پریم، حق تعالی جواب ایشان می فرماید که حاشا که از این پر باشند، پر وسواسند و خیالند، و پر شرک و شکّند، بلکه پر از لعنتند که بَل لَعَنَهُمُ اللهُ بِکُفرِهِم، کاشکی تهی بودند از آن هذیانات، باری قابل بودندی که ازین پذیرفتندی، قابل نیز نیستند.

حق تعالی مهر کرده است برگوش ایشان و بر چشم و دل ایشان، تا چشم لون (گونه) دیگر بینند، یوسف را گرگ بیند، و گوش لون دیگر شنود، حکمت را، ژاژ و هذیان شمرد، و دل لونی دگر که محل وسواس و خیال گشته است، همچون زمستان از تشکل و خیال تو بر تو افتاده است از یخ و سردی جمع گشته است:

خَتَمَ اللّهُ عَلَى قُلُوبِهمْ وَعَلَى سَمْعِهِمْ وَعَلَى أَبْصَارِهِمْ غِشَاوَةٌ (قهر خدا مهر بر دلها و پرده بر گوشها و چشمهای ایشان نهاد - بقره – 7).

چه جای اینست که ازین پر باشند، بویی نیز نیافته اند و نشنیده اند در همه عمر، نه ایشان و نه آنها که بایشان تفاخر می آورند، و نه تبارک (دودمان) ایشان. کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پر آب می نماید، و از آنجا سیراب می شوند و می خورند و بر لب بعضی تهی می نماید، چون در حق او چنین است، ازین کوزه چه شکر گوید، شکر آنکس گوید که به وی پر می نمایند این کوزه.

چون حق تعالی آدم را به گل و آب بساخت که: خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً ، قالب او را تمام بساخت و چندین مدت در زمین مانده بود، ابلیس، علیه اللعنه، فرود آمد و در قالب او رفت و در رگهای او جمله گردید و تماشا کرد و آن رگ و پی پر خون و اخلاط را بدید، گفت: اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیده بودم خواهد پیدا شدن، اگر این نباشد. آن ابلیس اگر هست این باشد.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک
* سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری
شعر کامل
حافظ
* سلسله موی دوست حلقه دام بلاست
* هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
شعر کامل
سعدی
* دور فلک به چشم تو تعلیم سحر داد
* تا چشم بند مردم دوران کند تو را
شعر کامل
فروغی بسطامی