مولویفیه ما فیه (فهرست)

شمارهٔ 61

تواتر (پی در پی) شنیدن گوش، فعل رؤیت می کند و حکم رؤیت دارد – آنچنانکه (( از پدر و مادر خود زادی.)) تورا می گویند که ازیشان زادی، تو ندیدی به چشم که از ایشان زادی؛ اما به این گفتن بسیار، تورا حقیقت میشود که اگر بگویند که تو از ایشان نزادی، نشنوی. و همچنانکه بغداد و مکه را از خلق بسیار شنیدۀ به تواتر، که هست، اگر بگویند که نیست و سوگند خورند، باور نداری. پس دانستیم که گوش چون به تواتر شنود، حکم دید دارد. همچنانکه از روی ظاهر تواتر گفت را، حکم دید می دهند.

باشد که یک شخصی را، [که] گفتۀ او حکم تواتر دارد، که او یکی نیست صد هزار است. پس یک گفتۀ او صد هزار گفته باشد، و این چه عجیب می آید؟ این پادشاه ظاهر، حکم صدهزار دارد، اگر چه یکیست. اگر صد هزار بگویند پیش نرود و چون او بگوید پیش رود. پس چون در ظاهر این باشد در عالم ارواح به طریق اولی.

اگر چه عالم را همی گشتی، چون برای او نگشتی تو را باری دیگر می باید گردیدن گرد عالم که: قُلْ سِيرُواْ فِي الأَرْضِ ثُمَّ انظُرُواْ كَيْفَ كَانَ عَاقِبَةُ الْمُكَذِّبِينَ (بگو ای پیغمبر که در روی زمین بگردید تا عاقبت سخت آنها که تکذیب [آیات خدا و رسولان او را] کردند مشاهده کنید – انعام – 11). آن سیر برای من نبود، برای سیر و پیاز بود چون برای او نگشتی، برای غرضی بود. آن غرض حجاب تو شده بود نمی گذاشت که مرا بینی – همچنانکه در بازار کسی را چون به جد طلب کنی هیچکس را نبینی، و اگر ببینی خلق را چون خیال بینی. یا در کتاب مسئله ای می طلبی، چون گوش و چشم وهوش از آن یک مسئله پر شده است، ورقها می گردانی و چیزی نمی بینی. پس چون تورا نیتی و مقصدی غیر این بوده باشد، هر جا که گردیده باشی از آن مقصود پُر بوده باشی، این را ندیده باشی.

درزمان عمر، رضی الله عنه، شخصی بود سخت پیر شده بود تا به حدی که فرزندش او را شیر می داد و چون طفلان می پرورد. عمر، رضی الله عنه، به آن دختر فرمود که: درین زمان مانند تو که بر پدر حق دارد، هیچ فرزندی نباشد.

او جواب داد که: راست می فرمایی ولیکن میان من و پدر من فرقی هست، اگرچه من در خدمت هیچ تقصیر نمی کنم، که چون پدر مرا می پرورده و خدمت می کرد، بر من می لرزید که نبادا به من آفتی رسد، و من پدر را خدمت می کنم و شب و روز دعا می کنم و مُردن او را از خدا می خواهم تا زحمتش از من منقطع شود. من اگر خدمت پدر می کنم آن لرزیدن او برمن، آن را از کجا آرم؟

عمر فرمود که: هذِهِ اَفْقَه مِنْ عُمَرَ. یعنی که من بر ظاهر حکم کردم و تو مغز آن را گفتی. فقیه آن باشد که بر مغز چیزی مطلع شود، حقیقت آن را باز داند. حاشا، از عمر که از حقیقت و سرّ کارها واقف نبودی؛ الا سیرت صحابه چنین بود که خویشتن را بشکنند و دیگران را مدح کنند.

بسیار کس باشد که او را قوت حضور نباشد، حال او در غیبت خوشتر باشد. همچنانکه همه روشنایی روز از آفتابست، الا اگر کسی همه روز در قرص آفتاب نظر کند از او هیچ کاری نیاید و چشمش خیره گردد. او را همان بهتر که به کاری مشغول باشد و آن غیبت است از نظر به قرص آفتاب. و همچنین پیش بیمار ذکر طعامهای خوش، مهیج است او را در تحصیل قوت و اشتها، الا حضور آن اطعمه او را زیان باشد. پس معلوم شد که لرزه و عشق می باید در طلب حق. هر که لرزه نباشد، خدمت لرزندگان واجبست او را. هیچ میوۀ بر تنۀ درخت نروید هرگز، زیرا ایشان را لرزه نیست، سر شاخه ها لرزانست، اما تنه درخت نیز مقویست سر شاخه ها را و بواسطۀ میوه از زخم تبر ایمن است. و چون لرزۀ تنۀ درخت به تبر خواهد بودن؛ او را نالرزیدن بهتر و سکون اولیتر تا خدمت لرزندگان کند.

زیرا معین الدین است، عین الدین نیست بواسطۀ میمی که زیادت شد بر عین. اَلزِّیَادَةُ عَلَي الْکَمَالِ نُقْصَانُ،

آن زیادتی میم نقصانست. همچنانکه شش انگشت باشد، اگر چه زیادتست، الا نقصان باشد.اَحد کمال است و احمد هنوز در مقام کمال نیست، چون میم بر خیزد بکلی کمال شود. یعنی حق محیط همه است، هرچه بر او بیفزایی نقصان باشد. این عدد یک با جملۀ اعداد هست و بی او هیچ عدد ممکن نیست.

سید برهان الدین فایده می فرمود. ابلهی گفت، در میان سخن او، که ما را سخنی می باید بی مثال باشد. فرمود که تو بی مثالی؛ بیا تا سخن بی مثال شنوی.

آخر تو مثالی از خود، تو این نیستی، این شخص تو سایۀ توست. چون یکی می میرد، می گویند فلانی رفت. اگر او این بود، پس او کجا رفت؟ پس معلوم شد که ظاهر تو مثال باطن توست تا از ظاهر تو بر باطن استدلال گیرند. هر چیز که در نظر می آید از غلیظی است. چنانکه نفس در گرما محسوس نمی شود، الا چون سرما باشد از غلیظی در نظر می آید.

بر نبی، علیه السلام، واجب است که اظهار قوت حق کند و به دعوت تنبیه کند، الا برو واجب نیست که آنکس را به مقام استعداد رساند، زیرا آن کار حق است و حق را دو صفت است قهر و لطف. انبیا مَظهرند هردو را، مؤمنان مظهر لطف حقند و کافران مظهر قهر حق. انها که مقر می شوند خود را در انبیا می بینند و آواز خود از او می شنوند و بوی خودرا از او می یابند، کسی خود را منکر نشود. از آن سبب انبیا می گویند به امت که ما شماییم و شما مایید، میان ما بیگانگی نیست. کسی که می گوید این دست من است، هیچ از او گواه نطلبند زیرا جزویست متصل، اما اگر گوید فلانی پسر منست، از او گواه طلبند، زیرا آن جزویست منفصل.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر
* زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه
شعر کامل
خاقانی
* زان حبه خضرا خور کز روی سبک روحی
* هر کاو بخورد یک جو بر سیخ زند سی مرغ
شعر کامل
حافظ
* زلف او دام است و خالش دانه آن دام و من
* بر امید دانه‌ای افتاده‌ام در دام دوست
شعر کامل
حافظ