شماره 51 - قصهٔ صوفی کی در میان گلستان سر به زانو مراقب بود یارانش گفتند سر برآور تفرج کن بر گلستان و ریاحین و مرغان و آثار رحمةالله تعالی
1. صوفیی در باغ از بهر گشاد
2. صوفیانه روی بر زانو نهاد
3. پس فرو رفت او به خود اندر نغول
4. شد ملول از صورت خوابش فضول
5. که چه خسپی آخر اندر رز نگر
6. این درختان بین و آثار و خضر
7. امر حق بشنو که گفتست انظروا
8. سوی این آثار رحمت آر رو
9. گفت آثارش دلست ای بوالهوس
10. آن برون آثار آثارست و بس
11. باغها و سبزهها در عین جان
12. بر برون عکسش چو در آب روان
13. آن خیال باغ باشد اندر آب
14. که کند از لطف آب آن اضطراب
15. باغها و میوهها اندر دلست
16. عکس لطف آن برین آب و گلست
17. گر نبودی عکس آن سرو سرور
18. پس نخواندی ایزدش دار الغرور
19. این غرور آنست یعنی این خیال
20. هست از عکس دل و جان رجال
21. جمله مغروران برین عکس آمده
22. بر گمانی کین بود جنتکده
23. میگریزند از اصول باغها
24. بر خیالی میکنند آن لاغها
25. چونک خواب غفلت آیدشان به سر
26. راست بینند و چه سودست آن نظر
27. بس به گورستان غریو افتاد و آه
28. تا قیامت زین غلط وا حسرتاه
29. ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد
30. یعنی او از اصل این رز بوی برد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده