مولوی_مثنوی معنویدفتر چهارم (فهرست)

شماره 60 - حکایت آن فقیه با دستار بزرگ و آنک بربود دستارش و بانگ می‌زد کی باز کن ببین کی چه می‌بری آنگه ببر

1. یک فقیهی ژنده‌ها در چیده بود

2. در عمامهٔ خویش در پیچیده بود

3. تا شود زفت و نماید آن عظیم

4. چون در آید سوی محفل در حطیم

5. ژنده‌ها از جامه‌ها پیراسته

6. ظاهرا دستار از آن آراسته

7. ظاهر دستار چون حلهٔ بهشت

8. چون منافق اندرون رسوا و زشت

9. پاره پاره دلق و پنبه و پوستین

10. در درون آن عمامه بد دفین

11. روی سوی مدرسه کرده صبوح

12. تا بدین ناموس یابد او فتوح

13. در ره تاریک مردی جامه کن

14. منتظر استاده بود از بهر فن

15. در ربود او از سرش دستار را

16. پس دوان شد تا بسازد کار را

17. پس فقیهش بانگ برزد کای پسر

18. باز کن دستار را آنگه ببر

19. این چنین که چار پره می‌پری

20. باز کن آن هدیه را که می‌بری

21. باز کن آن را به دست خود بمال

22. آنگهان خواهی ببر کردم حلال

23. چونک بازش کرد آنک می‌گریخت

24. صد هزاران ژنده اندر ره بریخت

25. زان عمامهٔ زفت نابایست او

26. ماند یک گز کهنه‌ای در دست او

27. بر زمین زد خرقه را کای بی‌عیار

28. زین دغل ما را بر آوردی ز کار


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* ما را به جرم عشق تو کشتند منکران
* سرمایهٔ ثواب شد آخر گناه ما
شعر کامل
فروغی بسطامی
* وقت طرب خوش یافتم آن دلبر طناز را
* ساقی بیار آن جام می مطرب بزن آن ساز را
شعر کامل
سعدی
* ظاهر قرآن چو شخص آدمیست
* که نقوشش ظاهر و جانش خفیست
شعر کامل
مولوی