شماره 113 - حکایت شیخ محمد سررزی غزنوی قدس الله سره
1. زاهدی در غزنی از دانش مزی
2. بد محمد نام و کفیت سررزی
3. بود افطارش سر رز هر شبی
4. هفت سال او دایم اندر مطلبی
5. بس عجایب دید از شاه وجود
6. لیک مقصودش جمال شاه بود
7. بر سر که رفت آن از خویش سیر
8. گفت بنما یا فتادم من به زیر
9. گفت نامد مهلت آن مکرمت
10. ور فرو افتی نمیری نکشمت
11. او فرو افکند خود را از وداد
12. در میان عمق آبی اوفتاد
13. چون نمرد از نکس آن جانسیر مرد
14. از فراق مرگ بر خود نوحه کرد
15. کین حیات او را چو مرگی مینمود
16. کار پیشش بازگونه گشته بود
17. موت را از غیب میکرد او کدی
18. ان فی موتی حیاتی میزدی
19. موت را چون زندگی قابل شده
20. با هلاک جان خود یک دل شده
21. سیف و خنجر چون علی ریحان او
22. نرگس و نسرین عدوی جان او
23. بانگ آمد رو ز صحرا سوی شهر
24. بانگ طرفه از ورای سر و جهر
25. گفت ای دانای رازم مو به مو
26. چه کنم در شهر از خدمت بگو
27. گفت خدمت آنک بهر ذل نفس
28. خویش را سازی تو چون عباس دبس
29. مدتی از اغنیا زر میستان
30. پس به درویشان مسکین میرسان
31. خدمتت اینست تا یک چند گاه
32. گفت سمعا طاعة ای جانپناه
33. بس سؤال و بس جواب و ماجرا
34. بد میان زاهد و رب الوری
35. که زمین و آسمان پر نور شد
36. در مقالات آن همه مذکور شد
37. لیک کوته کردم آن گفتار را
38. تا ننوشد هر خسی اسرار را
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده