شماره 142 - حکایت کافری کی گفتندش در عهد ابا یزید کی مسلمان شو و جواب گفتن او ایشان را
1. بود گبری در زمان بایزید
2. گفت او را یک مسلمان سعید
3. که چه باشد گر تو اسلام آوری
4. تا بیابی صد نجات و سروری
5. گفت این ایمان اگر هست ای مرید
6. آنک دارد شیخ عالم بایزید
7. من ندارم طاقت آن تاب آن
8. که آن فزون آمد ز کوششهای جان
9. گرچه در ایمان و دین ناموقنم
10. لیک در ایمان او بس مؤمنم
11. دارم ایمان که آن ز جمله برترست
12. بس لطیف و با فروغ و با فرست
13. مؤمن ایمان اویم در نهان
14. گرچه مهرم هست محکم بر دهان
15. باز ایمان خود گر ایمان شماست
16. نه بدان میلستم و نه مشتهاست
17. آنک صد میلش سوی ایمان بود
18. چون شما را دید آن فاتر شود
19. زانک نامی بیند و معنیش نی
20. چون بیابان را مفازه گفتنی
21. عشق او ز آورد ایمان بفسرد
22. چون به ایمان شما او بنگرد
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده