نصرالله منشی_کلیله و دمنهباب البوم و الغراب (فهرست)

شمارهٔ 10 - حکایت بازرگان و زن و دزد

بازرگانی بود بسیار مال اما بغایت دشمن روی و گران جان، و زنی داشت روی چون حاصل نیکوکاران وزلف چون نامه گنهکاران.

شوی برو ببلاهای جهان عاشق و او نفور و گریزان. که بهیچ تاویل تمکین نکردی، و ساعتی مثلا بمراد او نزیستی.

و مرد هر روز مفتون تر می‌گشت

ان المعنی طالب لایظفر

تا یک شب دزد در خانه ایشان رفت. بازرگان در خواب بود. زن از دزد بترسید، او را محکم در کنار گرفت. از خواب درآمد و گفت: این چه شفقتست و بکدام وسیلت سزاوارتر این نعمت گشتم؟ چون دزد را بدید آواز داد که: ای شیر مرد مبارک قدم. آنچه خواهی حلال پاک ببر که بیمن تو این زن بر من مهربان شد.


بعدیقبلی

هیچ نظری ثبت نشده

ابیات برگزیده

* نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست
* کلاه داری و آیین سروری داند
شعر کامل
حافظ
* گرچه دست سرو کوتاه است از دامان گل
* سرو بالایی که ما داریم سر تا پا گل است
شعر کامل
صائب تبریزی
* از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست
* پیغام آشنا نفس روح پرورست
شعر کامل
سعدی