شمارهٔ 584
1. ز بس که در نظرم آفتاب می آید
2. ز چشمِ مردمکِ دیده آب می آید
3. همی گذشت به تعجیل و خاطرم می گفت
4. فرو گریز که مستِ خراب می آید
5. کبوتری که نشیمن گهش هوایِ دل است
6. به صید کردنِ جان چون عقاب می آید
7. حیا نمی کند از مردم و نمی ترسد
8. ز چشمِ بد که چنان بی نقاب می آید
9. خدنگِ غمزۀ او بر دلم خطا نشود
10. وگر خطاست مراهم صواب می آید
11. دلم بر آتش و افسردگان نمی دانند
12. که بویِ سوختگی زان کباب می آید
13. فراق سخت کریه است و صبر مستعجل
14. متاع نازک و خر در خلاب می آید
15. نه سینه را به چنین روز عشق می سازد
16. نه دیده را به چنین دیده خواب می آید
17. سر و دماغِ گران جانیِ نزاری نیست
18. مرا که طوقِ گریبان طناب می آید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده