شمارهٔ 773
1. به جز ملامتم از دل نمی شود حاصل
2. چه می کنم ز چنین دل که خاک بر سرِ دل
3. چه توبه ها که بکردم ز عشق و سود نداشت
4. دلِ ستیزه کشم باز می کند باطل
5. حریص می کنمش بر صلاح و بر تقوا
6. به جز به شیشه و شاهد نمی شود مایل
7. ملامتی ز پس است و قیامتی در پیش
8. دو واقعه ست یکی مشکل و دگر هایل
9. هنوز واقعه ی مشکلِ دگر دارم
10. که دل گرو بنشسته ست و یار مهر گسل
11. زمانه حل نکند مشکلاتِ عشقِ مرا
12. که جزوِ مشکلِ من مشکل است وکُل مشکل
13. به حلّ و عقدِ خردعشق باز نتوان داشت
14. حیَل چه دفع کند چون قضا شود نازل
15. شکیب کردنِ من خود ز دوست ممکن نیست
16. که عقل بر سرِ پای است و صبر مستعجل
17. چه بادیه ست که در باده ی ولایتِ عشق
18. که نه منازلش آید پدید و نه ساحل
19. درونِ سینه ی من عشق و بی خبر من از او
20. که شرم باد مرا زین حیاتِ بی حاصل
21. بسی به خانه ی درویش اتّفاق شده ست
22. که پادشاه فرود آمده ست و او غافل
23. به گوشِ جان دو سه نوبت شنیدم این آواز
24. ز ما ورایِ نهم آسمان به صد منزل
25. نزاریا تو چه مرغی که از دریچۀ غیب
26. به دامِ عشق در افتاده ای چنین مقبل
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده