غزل شمارهٔ 14
1. دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
2. کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
3. بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
4. به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
5. هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
6. تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
7. خون من ریزی و چشم تو روا میدارد
8. بوسهای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
9. شهریان را به غریبان نظری باشد و من
10. دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟
11. من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
12. من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟
13. دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
14. اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده