غزل شمارهٔ 428
1. چنین که بسته شدم باز من به زلف چو بندش
2. خلاص من متصور کجا شود ز کمندش؟
3. به رنگ چهرهٔ او گر نگه کند گل سوری
4. ز شرم سرخ برآید، ز خوی گلاب برندش
5. چه آب در دهن آید نبات را ز لب او؟
6. اگر به کام رسد ذوق آن لبان چو قندش
7. ز بهر چشم بدانش به نیک خواه بگویم
8. که: بامداد بخوری بکن ز عود و سپندش
9. ستمگرا، دل هر کس که مبتلای تو گردد
10. به عقل باز نیارد دگر نصیحت و پندش
11. فگندهام دل خود را چو خاک بر سر راهت
12. که بگذری و مشرف کنی به نعل سمندش
13. ز دور مینگر، ای اوحدی، که دیرتر افتد
14. به دست کوته ماه میوهٔ درخت بلندش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده