غزل شمارهٔ 473
1. فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیدهام
2. سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیدهام
3. دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف
4. خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیدهام
5. چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک
6. نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیدهام
7. قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست
8. خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیدهام؟
9. یاد او را بر دل و دل را به جان پیوستهام
10. مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیدهام
11. من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون
12. ماجرای دوست را زیر سخن پوشیدهام؟
13. اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر
14. گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیدهام
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده