غزل شمارهٔ 547
1. درهجر تو درمان دل خسته ندانم
2. زان پیش که روزی به غمت میگذرانم
3. گفتی که: به وصلم برسی زود، مخور غم
4. آری، برسم، گر ز غمت زنده بمانم
5. بر من ز دلست این همه، کو قوت پایی؟
6. تا دل بتو بگذارم و خود را برهانم
7. جانا، چو به نقد از بر من دل بربودی
8. همنقد بده بوسه، که من وعده ندانم
9. دیدی که: چو دادم دل خود را بتو آسان
10. بگذشتی و بگذاشتی از پی نگرانم؟
11. جان از کف اندوه تو آسان نتوان برد
12. اینست که از روی تو دوری نتوانم
13. دی با من آسوده دلی دیدی و دینی
14. امروز نگه کن که: نه اینست و نه آنم
15. ای مسکن من خاک درت، بر من مسکین
16. بیداد مکن پر، که جوانی و جوانم
17. از پای دلم اوحدی ار دست بدارد
18. خود را به سر کوی تو روزی برسانم
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده