غزل شمارهٔ 688
1. دل سرای خاص شد، از مجلس عامش مگو
2. جان چو بر جانان رسید، از پیک و پیغامش مگو
3. مرغ جان ما، که از تار بدن بودش قفس
4. باز دست شاه گشت، از دانه و دامش مگو
5. ما از آن یوسف به بویی قانعیم، ای باد صبح
6. بوی پیراهن چو آوردی، ز اندامش مگو
7. ای که میگویی: خیال او توان دیدن به خواب
8. مرد چون شوریده گشت، از خواب و ارامش مگو
9. آنکه روی دوست دید، او را به کفر و دین چه کار؟
10. و آنکه مست عشق گشت، از باده و جامش مگو
11. چند گویی: پختهای باید که گردد گرد او؟
12. سینهٔ ما سوختست، از پخته و خامش مگو
13. دوش میگفتی که: دانستم که خون من که ریخت؟
14. آنکه میدانی همانست، اوحدی نامش مگو
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده