غزل شمارهٔ 739
1. یارب! تو دوش با که به شادی نشستهای؟
2. کامروز بیغم از در ما باز جستهای
3. از روی عشوه بند قبا را گشاده باز
4. وز راه شیوه طرف کله بر شکستهای
5. سیم از میان ببرده و در کیسه ریخته
6. زر در کمر کشیده و بر کوه بستهای
7. امروز گو: شکفته مشو هیچ گل، که تو
8. صد گلبن شکفته و صد لاله دستهای
9. گل نقل نیست باده بنه، کز دهان و لب
10. یک خانه شهد و شکر و عناب و پستهای
11. برخیز و شمع را بنشان، یا بهل چنان
12. تا شمع بیندت که چنین خوش نشستهای
13. گر دیگری ز حسرت او غصه میخورد
14. ای اوحدی، تو باری ازین غصه راستهای
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده