غزل شمارهٔ 409
1. به عمرها ننهم پا برون ز ٔ خویش
2. نگاهبان خودم من بر آستانهٔ خویش
3. به هر طریق که بگذشته بی تاسف نیست
4. به سوز و داغ دی و عشرت شبانهٔ خویش
5. در آن دیار دلم کرده خو به بد مستی
6. که محتسب کند از شعله تازیانهٔ خویش
7. ز مشکلات محبت نیفکنم دامی
8. که مرغ عقل نسازد به آب و دانهٔ خویش
9. نهفته سر دهم از دیده سیل خون، که مباد
10. غم زمانه برد جدولی به ٔ خویش
11. در این مکوش که آید دلت به جان، عرفی
12. که مرغ شوق بخوابد در آشیانهٔ خویش
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده