غزل شمارهٔ 41
1. مراد و خضر عنان گیر باید از چپ و راست
2. که کج روی نکنم ور نه عزم راه خطاست
3. عجب که باورم آید از راه اندیشی
4. که آفتاب قیامت ز سایه ی طوبی است
5. به ملک صدق گنه را به عفو دشمنی است
6. جزاء جرم در این خطه جزو کاه رباست
7. به میوه ای که رسد دست امیدوارم کن
8. که دست کوته و شاخ بلند دام بلاست
9. ز بس که نور جمالش ز پرده می جوشد
10. نیافتم که نقابش حریر و باد صباست
11. از آن من گردیدند طایران حرم
12. که هر آن نوا که شنیدم شناختم که کجاست
13. جوی در وجود خود از مردمی نیابم هیچ
14. عرق ز ناصیه بیرون جهد که شرم کجاست
15. به آدمی ی فرومایه دل مبند عرفی
16. که این متاع زبون بازمانده ی یغماست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده