حکایت (17)
تنی چند در صحبت من بودند ظاهر ایشان بصلاح آراسته، و یکی از بزرگان در حق این طایفه حسن ظنی بلیغ داشت و ادراری معین کرده تا یکی از اینان حرکتی کرد نه مناسب حال درویشان.
ظن آن شخص فاسد شد و بازار اینان کاسد، خواستم تا بطریقی کفاف یاران مستخلص کنم آهنگ خدمتش کردم دربانم رها نکرد و جفا کرد. معذورش داشتم که گفته اند:
1. در میرو وزیر و سلطان را
2. بی وسیلت مگرد پیرامن
3. سگ و دربان چو یافتند غریب
4. این گریبانش گیرد آن دامن
چندانکه مقربان حضرت آن بزرگ بر حال من وقوف یافتند باکرامم درآوردند و برتر مقامی معین کردند، اما بتواضع فروتر نشستم و گفتم
5. بگذار، که بنده کمینم
6. تا در صف بندگان نشینم
گفت: الله الله چه جای این سخنست
7. گر بر سر و چشم ما نشینی
8. بارت بکشم که نازنینی
فی الجمله بنشستم و از هر دری سخن در پیوستم تا حدیث ذلت یاران در میان آمد گفتم:
9. چه جرم دید خداوند سابق الانعام
10. که بنده در نظر خویش خوار میدارد
11. خدایراست مسلم بزرگواری و حکم
12. که جرم بیند و نان برقرار میدارد
حاکم این سخن عظیم بپسندید و اسباب معاش یاران فرمود تا بر قاعده ماضی مهیا دارند و مؤنت ایام تعطیل وفا کنند، شکر نعمت بگفتم و زمین خدمت ببوسیدم و عذر جسارت بخواستم، در حالت بیرون آمدن گفتم:
13. چو کعبه قبله حاجت شد از دیار بعید
14. روند خلق بدیدارش از بسی فرسنگ
15. ترا تحمل امثال ما بباید کرد
16. که هیچکس نزند بر درخت بیبر سنگ
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده