حکایت (27)
وقتی در سفر حجاز طایفه ای جوانان صاحبدل همدم من بودند و همقدم. وقت ها زمزمه ای بکردندی و بیتی محققانه بگفتندی، عابدی در سبیل منکر حال درویشان بود و بی خبر از درد ایشان.
تا برسیدیم به خیل بنی هلال کودکی سیاه از حی عرب بدرآمد و آوازی برآورد که مرغ از هوا درآورد. اشتر عابد را دیدم که برقص اندر آمد و عابد را بینداخت و راه بیابان گرفت. گفتم: ای شیخ در حیوانی اثر کرد و ترا همچنان تفاوت نمیکند
1. دانی چه گفت مرا آن بلبل سحری
2. تو خود چه آدمیی کز عشق بیخبری؟
3. اشتر بشعر عرب در حالتست و طرب
4. گر ذوق نیست ترا کژ طبع جانوری
5. و عند هبوب الناشرات علی الحمی
6. تمیل غصون البان لاالحجر الصلد
7. بذکرش هر چه بینی در خروشست
8. دلی داند در این معنی که گوشست
9. نه بلبل بر گلش تسبیح خوانیست
10. که هر خاری تبسپحش زبانیست
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده