حکایت (3)
درویشی را شنیدم که در آتش فاقه همیسوخت و خرقه بر خرقه همی دوخت و تسکین خاطر مسکین را همیگفت:
1. بنان خشک قناعت کنیم و جامه دلق
2. که بار محنت خود به که بار منت خلق
کسی گفتش چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم. میان بخدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته.
اگر بر صورت حال تو چنانکه هست مطلع گردد پاس خاطر عزیزان منت دارد. گفت: خاموش که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن
3. هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر
4. کز بهر جامه، رقعه بر خواجگان نبشت
5. حقا که با عقوبت دوزخ برابرست
6. رفتن بپایمردی همسایه در بهشت
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده