حکایت (3)
یکی از فضلا تعلیم ملک زاده ای همی کردی و ضرب بی محابا زدی و زجر بی قیاس نمودی. باری پسر از بیطاقتی شکایت پیش پدر برد و جامه از تن دردمند برداشت.
پدر را دل بهم برآمد، استاد را بخواند و گفت: پسران آحاد رعیت را چندین جفا و توبیخ روا نمیداری که فرزند مرا، سبب چیست؟ گفت: سبب آنکه سخن اندیشیده باید گفتن و حرکت پسندیده کردن همه خلق را علی العلوم، و پادشاهانرا علی الخصوص.
بموجب آنکه بر دست و زبان ایشان هر چه رفته شود هر آئینه بافواه بگویند و قول و فعل عوام الناس را چندان اعتباری نباشد
1. اگر صد ناپسند آید ز درویش
2. رفیقانش یکی از صد ندانند
3. وگر یک بذله گوید پادشاهی
4. از اقلیمی باقلیمی رسانند
پس واجب آمد معلم پادشه زاده را در تهذیب اخلاق خداوندزادگان. انبتهم الله نباتا حسنا اجتهاد از آن بیش کردن که در حق عوام
5. هر که در خردیش ادب نکنند
6. در بزرگی فلاح ازو برخاست
7. چوب تر را چنانکه خواهی پیچ
8. نشود خشک جز بآتش راست
ملک را حسن تدبیر فقیه و تقریر جواب او موافق رای آمد. خلعت و نعمت بخشید و پایه منصب او بلند گردانید
بعدیقبلی
هیچ نظری ثبت نشده